آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

آموزش شنا (2)

نازگلم! جلسه پنجم آموزش شنا، مربیت بازو بندهات رو درآورد و یه ابر پشتت گذاشت. اولش از اینکه بیشتر توی آب فرو میرفتی، یکم دستپاچه شدی ولی وقتی دیدی که با دست و پا زدن روی آب میمونی دیگه ترست ریخت. اولش کنار استخر ایستاده بودم و تشویقت میکردم ولی بعدش دیدم با حضور من حواست پرت میشه و به همین خاطر رفتم از دور نگاهت کردم. عزیزم! وقتی که از دور منو میدیدی با انرژی بیشتری شنا میکردی و با هیجان زیاد برام دست تکون میدادی. وای که عاشق این ذوق کردنتم  و با دیدنش خستگی از تنم در میره. چون علاقه زیادی به برچسب داری، به سفارش مربیت بهت استیکر جایزه دادم و تو هم از این موضوع خیلی خوشحال شدی. دختر دلبندم! جلسه ششم هم بعد از اینکه کمی به کم...
3 تير 1394

آموزش شنا (1)

آیلینم! جونم برات بگه که چند وقت پیش، باهمدیگه کلاس آموزش شنا ثبت نام کردیم و مادر و دختر با هم میریم استخر. البته فاطمه زهرا و مامانش هم با ما میان و شما بچه ها با یه مربی هستین و ما هم با یه مربی دیگه. مابین زمان استراحتمون میام پیشت و از دیدن خوشحالی و ذوقت، انرژی میگیرم. دختر عزیزم! همون جلسه اول حرکات پا دوچرخه رو یاد گرفتی و مدام شعرش رو میخوندی " سیب میکشم، پا میزنم ". جلسه دوم یاد گرفتی خیلی راحت به پشت روی آب بخوابی. به گفته مربیت، پیشرفتت خیلی خوب بود و سریع حرکات رو یاد میگرفتی. با اینکه فاطمه زهرا از تو بزرگتره ولی کاملا از آب میترسید و اصلا توی استخر بزرگترها نمیومد. جلسه سوم با کمک بازوبندهات، تونستی روی آب...
20 خرداد 1394

شیرین زبونی های آیلین

دختر نازنینم! هر روز بیشتر از روز قبل شیرین زبون تر میشی و بلبل زبونی میکنه. بطوریکه بعضی وقتها یه چیزایی میگی که من و بابا متعجب میشیم و خیلی مواقع هم میمیریم از خنده. مامانی! نمیدونم چی بگم از طعم شیرین شنیدن احساسات لطیفت. دنیای شما بچه ها خیلی پاک و معصومه و به همین خاطر وقتی که دنیا رو از دید خودتون وصف می کنید، آدم به وجد میاد و به زندگی امیدوار میشه. دلبندم! جالبه که از الان خاطرات بچگیت رو تعریف میکنی و بعضی وقتها از چیزهایی یاد میکنی که منو شگفت زده میکنی. بعنوان مثال یکدفعه بدون هیچ مناسبتی از رفتن به سینما و دیدن شهر موشها صحبت کردی و گفتی " مامان دادته رفتیم سینما و موشها رو دیدیم؟ آرال هم خوابیده بود ". این ...
19 خرداد 1394

خاطرات روزهای بهاری

دختر نازنینم! به مناسبت تولدم، شام رفتیم بیرون و پیتزا خوردیم. دختر گلم! دیدن شور و شوقت برای خوردن پیتزا بهم انرژی میداد. جا داره همین جا بگم که یکی از کارهای جالب این روزهات اینه که هر جا صحبت از تبریک و مبارکه میشه سریع موضع میگیری و شعر "تولدت مبارک" برای خودت میخونی. اون روز هم وقتی بابا بهت میگفت تولد مامان فردانه است و باید بهش تبریک بگی. میگفتی "نه تولد منه".    دلبندم! اینا هم عکسهای پارک نهج البلاغه است که در یک عصر روز جمعه بهاری رفتیم و همه چیز خیلی عالی بود. ضمناً این اسکوتر رو هم برای تولدت خریدیم و علاقه زیادی بهش داری و خیلی قشنگ اسکوترسواری میکنی و لذت میبری. ...
27 ارديبهشت 1394

مامان! من دوستت دارم

نفسم! چند روز پیش شیرینی شنیدن جمله " مامان! من دوستت دارم " رو از زبون دختر نازم چشیدم و از اینکه این احساس غیر قابل وصف و لطیف رو تجربه کردم، بینهایت خوشحالم.     خدایا ممنونم که نعمت مادر شدن و فرصت لذت بردن و تجربه کردن این لحظات شیرین رو بهم بخشیدی.   ...
25 اسفند 1393

چند شگفتی از آیلین

ای آینه وجودم! اولین نقاشی مفهوم دارت رو توی خونه مادر جون به تصویر کشیدی و همه ما رو شگفت زده کردی. جالب اینجاست که چهره هایی رو که کشیدی، خیلی غمگین هستن و فکر می کنم این دقیقا حسی بوده که طی این چند روز از من و اطرافیانت درک کردی. این در حالیکه این مدت سعی کردم تا می تونم تو رو از این قضایای ختم و خاکسپاری دور نگه دارم ولی از اونجایی که خیلی دختر مهربون و با احساسی هستی، معلومه که همه چیز رو کاملا فهمیدی و وقتی میدیدی که من ناراحتم تو هم بغض میکردی و مدام چشمت به صورتم بود.     دختر نازم! وقتی که توی مراسم ختم پدر جون، خانمی که قرآن میخوند رو دیدی که میکروفن دستش گرفته، بهم گفتی که تو هم میخوای بسم الله بخونی...
25 اسفند 1393

حکایتهای پارسا و آیلین

دختر عزیزم! هفته پیش عمو بابک و زن عمو و پارسا جون از مالزی برگشتن و همگی از دیدنشون خیلی خوشحال شدیم. شما هم طبق معمول خیلی زود با پارسا همبازی شدین و شروع به لگو بازی و بپر بپر و ... کردین. دلبندم! با وجود اینکه مدت زمان کوتاهی پیشمون بودن، ولی خیلی با هم اخت شدین. بعد از رفتنشون هم خیلی ناراحت شده بودی و فقط حرف زدن درباره تولدت بود که باعث شد از اون حال و هوا دربیایی. همچنین خانواده عمو بابک زحمت کشیدن و کادوهای تولدت رو هم پیشاپیش بهت دادن که از اینجا کمال تشکر و قدردانی رو از ایشان داریم.   ...
11 اسفند 1393

آیلین در پارک ژوراسیک تهران

دلبندم! چند وقت پیش عکسهای پارک ژوراسیک تهران رو توی اینترنت دیدم و تصمیم گرفتم که تو رو هم ببرم. بهمین خاطر بلیطش رو تهیه کردم و مادر و دختر با هم رفتیم. توی پارکش مجسمه های متحرک انواع دایناسورها بود که همزمان با حرکت، صدایی هم پخش میشد. این موضوع باعث شد که یکم ازشون بترسی و زیاد بهشون نزدیک نشی. به همین خاطر منم زیاد اصرار نکردم و با وجود اینکه بلیط سینمای سه بعدیش رو هم گرفته بودم، دیگه از رفتن منصرف شدم. خوشبختانه روبروی پارکش یه فضای بزرگی بود که برف زیادی داشت و چون این مدت برف درست و حسابی نیومده بود، از فرصت استفاده کردیم و رفتیم برف بازی.   ...
4 اسفند 1393

اولین سفر آیلین به یزد

دختر نازم! این مدت خیلی سرمون شلوغ بود و به همین خاطر زیاد نتونستم برات مطلب بزارم. ولی بدون که مشغول خونه تکونی و تدارک سفر به یزد بودیم تا بتونیم خاطرات خوبی برات ثبت کنیم. خلاصه دلم برات بگه که تعطیلی 22 بهمن رو با ماشین خودمون رفتیم یزد و مامان مهین و آقا جون هم از مشهد اومدن اونجا. عزیزم! اگر بخوام همه جزییات رو بگم خیلی مفصله و کلی عکس از این مسافرت داریم که از حوصله این وبلاگ خارجه. فقط می تونم بگم که خیلی بهمون خوش گذشت و تقریبا تمام نقاط دیدنی یزد از جمله باغ دولت آباد، آتشکده زرتشتیان، بازار سنتی، میدان چقماق، برج بارو، دخمه، زندان اسکندر و ... رو دیدیم و حتی تفت و مهریز هم رفتیم. شما هم خیلی دختر خوبی بودی و وجودت باعث شد خ...
4 اسفند 1393