آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

رفتارهای جالب آیلین جونم

دختر نازنینم! دلم برات بگه که دیگه توی انجام خیلی از کارها مستقل شده ای و جالبه که وقتی میخوای کاری رو خودت انجام بدی میگی " آیلینم" و وقتی که می فهمی نمی تونی انجامش بدی میگی " من نیستم ". الان دیگه کفش و لباسهاتو خودت درمیاری و به غیر از بلوز که یکم برات سخته، بقیه رو خودت می تونی بپوشی. از همه جالبتر اینه که دو ماه پیش یکدفعه انقلاب کردی و تصمیم گرفتی که خودت بری دستشویی و اینطور عمل میکردی که بعد از اینکه اعلام میکردیش، خیلی با مزه میگفتی " برو بیشین اونجا " و روی مبل رو نشون میدادی و تا موقعی که مطمئن نمیشدی که نشستیم به اصرارت ادامه میدادی. بعد از رفتن و انجام دادن کارت صدام میکردی. عزیزم! هر چند به ...
30 دی 1393

تولد آنوشا جون

دخترنازم! یکی از دوستان محبوبت آنوشا جون، دختر خاله سمانه هستش که رابطه دوستانه خیلی خوبی با هم دارین. چند بار با هم پارک و خانه کودک رفتیم. چون چند سالی هم از تو بزرگتره، خیلی خوب با هم بازی میکنید. جمعه هم به مناسبت جشن تولدش، خونشون دعوت بودیم و با وجود اینکه کوچکترین عضو این مهمونی بودی، کلی جشن رو مدیریت میکردی مثلاً تا بچه ها شیطونی و سر و صدا میکردن، میگفتی " بچه ها! بسه، سیس " یا یه اسباب بازی شبیه کنترل پیدا کرده بودی و سمت تلویزیون میگرفتی و به خیال خودت آهنگها رو عوض میکردی و رو به مهمونا میگفتی " بچه ها! نانای ". یه بادکنک هم برداشته بودی و سعی میکردی به بادکنکهایی که از سقف آویزون شده بودند، بزنی. در ضم...
20 دی 1393

حکایت روزهای زمستان

دخترنازم! در این روزهای سرد زمستون، دیگه خیلی نمی تونی توی پارک بازی کنی. به خصوص که اغلب مواقع هم پارک خلوته و خبری از بچه ها نیست. مگر اینکه سگی، گربه ای و ... باشه و تو باهاش سرگرم بشی. جالبه که اصلا از هيچ حيووني هم نمی ترسی. حتی اوندفعه یه سگ بزرگ توی پارک بود و من احساس کردم که خیلی گشنه است. همین که گفتم باید چیزی براش بیاریم بخوره، سریع دست منو گرفتی که بریم براش از نونوایی نزدیک اونجا نون بیاریم. بعد از اینکه نون هم آوردیم اصرار داشتی که با دست خودت بهش بدی و هر چقدر من میگفتم که بنداز جلوش تا خودش بخوره، رضایت نمیدادی. چیکار کنیم که دختر شجاع منی دیگه.     عزیزم! خدا رو شکر دوستان خوبی داری...
13 دی 1393

سرشار از حس قشنگ مادرانه

دختر نازنينم! وقتي كه شونه رو برميداري و خيلي با ظرافت موهام رو شونه ميزني، وقتي كه با دقت تمام دكمه هاي لباسم رو باز مي كني و كمك مي كني تا لباسهام رو در بيارم، وقتي كه سرفه مي كنم ميايي و خيلي آروم از پشتم ميزني تا سرفه ام قطع بشه، وقتي كه شوق و اشتياقت رو براي گذاشتن سرم روي پاهات و لالايي خوندنت رو مي بينم، وقتي كه خيلي با احساس منو مي بوسي و ميگي " مامان دوست " ( يعني دوست دارم )، وقتي كه اظهار خستگي مي كنم سريع ميايي و نازم مي كني و مي بوسي، وقتي كه احساس مي كني از دستت ناراحتم و ميايي با تمام احساس ازم مي پرسي " مامانى! با من دوست نيستي؟ "، وقتي كه ديدي مريض شده ام و در عين ...
2 دی 1393

عکس آیلین در تبلیغات آتلیه

دختر شیرینم! چند روز پیش توی اینترنت دنبال چیزی می گشتم که یکدفعه دیدم عکس تو هم توی تبلیغات آتلیه ای که ایندفعه بردمت، اومده. تنها وقتی که خودت هم مامان بشی، می تونی دقیقاً حس منو درک کنی و بفهمی که اون لحظه چقدر خوشحال شدم و ذوق کردم. عزیزم! امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی و هیچ غصه ای نداشته باشی.   ...
14 آذر 1393

عکسهای آتلیه آیلین

دختر عزیزم! از موقعی که به دنیا اومدی سعی کردم هر 6 ماه یکبار ببرمت آتلیه تا بعداً با دیدن این عکسها شاهد بزرگ شدن و تغییر کردنت باشی. اینجا هم عکسهای 2 و 2.5 سالگیت رو برات میزارم. هر چند که توی 2 سالگی زیاد باهامون همکاری نکردی و از همه مهمتر عکاسش هم خیلی بی حوصله و غیر حرفه ای بود و در مجموع باعث شد عکسهای خوبی از آب در نیایند. در عوض عکسهای 2.5 سالگیت خیلی خوب شد، به طوریکه با دیدنشون تمام خستگی زحماتم از تنم در میره. البته بايد بگم كه چون فايل عكسها رو نداشتم، اسكن عكسها رو اينجا ميزارم كه هر چي باشه به كيفيت اصلي نيست. آیلین در 2 سالگی     آیلین در 2.5 سالگی     ...
2 آذر 1393

اولین سفرتنهایی آیلین و مامان فردانه به خوی و تولد 31 ماهگی

دختر شیرین تر از عسلم! تولد 31 ماهگیت مبارک! آیلین جونم! از وقتی که به دنیا اومده بودی، من و تو تنهایی مسافرت نرفته بودیم. از طرفی هم بخاطر یکسری کارها باید می رفتیم خوی. برای همین هم من یکم نگران بودم که نکنه مشکلی پیش بیاد. ولی خدا رو شکر همه چی به خوبی سپری شد، البته تو هم خیلی دختر خوبی بودی و در این مورد بهم کمک کردی. دختر گلم! ماهگرد 31 ماهگیت رو هم خوی بودیم و به همین خاطر مادر جون برات یه کیک خوشمزه پخت. این مدت بساط رفتن به پارک، باغ و ... به راه بود و در کل می تونم بگم که به شما خیلی خوش گذشت و با شیرین زبونیات دل همه رو بردی. بخصوص خاله ها که برای اولین بار به عنوان " خاله " خطاب میشدند و کلی ...
20 مهر 1393

اولین تجربه سینما رفتن آیلین

دختر نازم! صبح روز دوشنبه تازه به سرکارم رسیده بودم که از مهدت تماس گرفتند و گفتند که آیلین بیرون روی شدیدی داره و لطفا بیایین دنبالش. من هم با کلی نگرانی اومدم سراغت و با هم رفتیم خونه. ولی خدا رو شکر دیدم حالت خوبه و سر حال هستی. بعد از اینکه بهت کته و ماست و عرق نعنا هم دادم، دیگه هیچ مشکلی نداشتی. از مدتها با خاله مریم تصمیم گرفته بودیم که تو و آرال رو ببریم سینما تا شهر موشها رو ببینید. به همین خاطر فرصت رو غنیمت شمردیم و هماهنگ کردیم و رفتیم سینما کوروش. من خودم هم اولین بارم بود که این سینما میرفتم چون به تازگی افتتاح شده بود. از شانس شما سینماش، خیلی مجهز و خوب بود ولی یه کم نگران بودم که حوصله نکنی تمام مدت بشینی و فیلم تماشا...
10 مهر 1393

دختر اجتماعی من

نازنینم! این روزها روحیه جمع گراییت خیلی زیاد شده و هر جا جمع بچه ها یا بزرگترها رو می بینی، سریع میری سراغشون و باهاشون ارتباط برقرار میکنی. از طرفی هم میشه گفت زیادی اجتماعی شدی و اصلاً از تنهایی بازی کردن لذت نمی بری. این مسئله باعث میشه که راضی کردنت برای اومدن به خونه سخت بشه. بهتره به عنوان مثال برنامه يه روزمون رو توصيف كنم و اینطوری بگم که از صبح تا بعد از ظهر توی مهد با بچه ها هستی. بعدش که میام دنبالت، میری توی پارک جلوی مهد، مشغول بازی میشی. بعد از مدتی که راضیت می کنم تا بیاییم خونه، با دیدن بچه ها توی حیاط خونمون، اشاره میکنی که میخوای بری پیش اونا. حالا از اون مرحله هم رد میشیم و به طبقه خودمون می رسیم و یه سر ه...
9 مهر 1393