آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

مامان گفتن آیلین

ای عشق من! امروز من رو سرشار از شادی و سرور کردی چون کلمه مقدس "مامان" رو برام استفاده کردی و با اون صدای نازت چندین بار صدام کردی. برای اینکه مطمئن بشم که این مسئله از روی تصادف نیست، چند بار ازت دور شدم و تو قشنگ بهم نگاه کردی و مامان رو تکرار کردی. عزیزم! فدای اون نگاه و صدای نازت بشم. میدونی با هر بار مامان گفتنت، من دوباره متولد میشم؟ ...
1 آذر 1391

خوابهای طلایی آیلین

ای نفس من! این روزها عادت کردی با آواز لالایی بخوابی به طوریکه وقتی روی پاهام میندازم و تکونت میدم، ورجه وورجه میکنی ولی به محض لالایی خوندن، حالت خوابیدن به خودت می گیری و می خوابی. برای لالایی هم معمولاً آواز " لالا لالا گل پونه " و یا " عروسک قشنگ من " رو برات می خونیم. بعضی مواقع هم که با روشهای معمول خوابت نمی بره، بغلت می کنم و تو هم سرت رو روی شونه ام می زاری و سفت به من می چسبی و با یه کم تکون دادن سریع می گیری می خوابی. احساس اون لحظه اونقدر خوشاینده که حاضر نیستم با تمام دنیا عوضش کنم. در ضمن این اواخر به محض خوابیدن، به شکم می چرخی و راحتتر می گیری می خوابی، مثل اینکه اینجوری احساس راحتی بیشتری میکنی. سوگلی من! راستی عکس خوشگل...
1 آذر 1391

شیطنتهای آیلین

دخترک شیطونم! این روزا دیگه نسبت به همه چیز مثل کنترل تلویزیون، گوشی موبایل، تلفن و ... کنجکاوی نشون میدی و دوست داری اونها رو خوب بررسی کنی و وقتیکه از دستت می گیریم گریه می کنی. جالب اینجاست که وقتی خودکار رو برای اولین بار دستت گرفتی، خیلی سریع دکمه فشاریش رو پیدا کردی و مثل آدم بزرگها هی سر خودکار رو می آوردی بیرون و می بردی تو.  ضمناً دیگه تو مسیر رفت و برگشت به مهد نمی خوابی و مدام از صندلیت خم میشی تا ببینی چه چیزی دم دستت هست برداری. دخترک شیرینم! چند وقتی هست که زبونت رو میزنی به سقف دهنت و خیلی بامزه صدا در میاری و همزمان سرت رو به این طرف و اونطرف می چرخونی.   دختر باهوشم! به محض اینکه کنترل تل...
26 آبان 1391

یه خبر بد

آیلینم! متاسفانه بابا دیشب به خاطر فوت مامان منصور (مادر بزرگش) مجبور شد بره مشهد. برای همین ما تنها موندیم و لازمه از اینجا به تمام عزیزانشان از جمله مامان مهین تسلیت بگیم و از خداوند متعال بخواهیم که روحشان را شاد و مورد رحمت خودش قرار دهد. عزیزم! دعا می کنیم خداوند سایه بزرگترها رو هرگز از سرمون کم نکنه و اجازه بده از اینکه در کنارمون هستند، نهایت لذت رو ببریم. آمین ...
24 آبان 1391

آیلین نابغه

عزیز دل مامان! دیروز علاقه شدیدی به کامپیوتر پیدا کرده بودی و مثل آدمای حرفه ای دو دستت رو روی کیبورد گذاشته بودی و فقط به مانیتور نگاه می کردی و تند تند روی کیبورد میزدی. نکته جالب اینجاست که نمی دونم چطوری سریع عکس صفحه مانیتور رو عوض کردی و یه عکس کارتونی گذاشتی که تا الان ما از وجود چنین عکسی در کامپیوتر بی خبر بودیم و یکسری تغییرات دیگه توی کامپیوتر ایجاد کردی که عمراً ما بتونیم با صفحه کلید این کارها رو انجام بدیم. دلبندم! معلومه که دختر نابغه ای هستی. ...
20 آبان 1391

فیلمهای مهد کودک آیلین

عسلم! امروز از مهد کودک یه سی دی بهم دادند که حاوی فیلمهایی بود که توی جشنهای مختلف مثل روز جهانی کودک ازتون گرفته بودند. دختر شیرینم! از بس شیرین کاریهات برام جذاب بود که نتونستم منتظر بشم تا بابا بیاد. برای همین یه بار خودم دیدم و یه بار هم با بابا نشستم تماشا کردم و هر بار هم کلی لذت بردم. ضمناً با دیدن این فیلمها، با بابا به این نتیجه رسیدیم که با وجود اینکه کوچکترین عضو مهد هستی ولی خوشبختانه میتونی گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون و از حقت دفاع کنی. حالا این فیلمها رو نگه میدارم تا وقتی بزرگ شدی، ببینی و خودت هم به این مسئله پی ببری. عزیزم! ............ دیگه نمی دونم باید چی بگم؟؟؟؟؟؟؟ فقط میگم دوستت دارم. ...
17 آبان 1391

آیلین و آقا جون مهربونش

نفسم! روز دوشنبه سر کار نرفتم و پیشت موندم تا حالت زودتر خوب بشه و خدا رو شکر نسبت به روزهای قبل بهتر بودی، ولی باز هم تب و حالت تهوع رو داشتی. امروز، هم به خاطر تو و هم به خاطر آقا جون موندم خونه. چون امروز آخرین روزیه که آقا جون پیشمون هستند. از طرفی هم اونقدر از سر کار تماس گرفتند که چندین بار آقا جون مهربون مجبور شدند تو رو روی پاهاشون بزارند و بخوابونن و یا موقع گریه کردن بگردونن تا آروم بشی. از اینجا از آقا جون هم خیلی متشکریم که به خاطر ما اومدند تهران و ما رو کلی خوشحال کردند. امروز خودم هم حالم خوب نبود و ضعف خیلی شدیدی داشتم ولی از بس نگران حال تو بودم که از حال خودم غافل می شدم. بعد از راهی کردن آقا جون، باز هم بردیمت د...
16 آبان 1391

تولد 8 ماهگی

عشق مامان و بابا! تولد ٨ ماهگیت مبارک! صبح روز تولدت کمی حالت بهتر بود و برای همین آوردمت مهد کودک. ولی متاسفانه وقتی مابین روز بهت سر زدم کمی تب داشتی. لذا زودتر اومدم دنیالت و اومدیم خونه. ولی بعد از ظهر خیلی راحت خوابیدی و وقتی بیدار شدی سرحال بودی. به خاطر همین با هم به خونه خاله هنگامه که دعوت کرده بودند، رفتیم تا هم روز تولدت خیلی یکنواخت نباشه و هم آقا جون تنها نمونند. خدا رو شکر اونجا هم حالت خوب بود و برای خودت شیطونی میکردی و بعد از کمی هم خوابیدی. چون خوابت رو اونجا کرده بودی، آخر شب که برگشتیم خونه با کلمات نامفهوم  و خیلی بامزه حرف میزدی و اصلاً خیال خوابیدن نداشتی تا اینکه ساعت ٣.٥ شب تونستم بخوابونمت. جیگرم!...
14 آبان 1391

دختر عزیزم

دختر نازنینم! جمعه صبح آقا جون از مشهد اومدند پیشمون و ما رو کلی خوشحال کردند. در ضمن کادوهای بسیار خوبی برات آوردند که یکی از آنها بافتنیهای خوشگل مامان مهین بود که خیلی خیلی ازشون ممنونیم. همچنین اون شب با هم رفتیم پارک دره فرحزاد و کمی قدم زدیم. ولی از بد شانسی شنبه شب تب کردی و من از ترس اینکه تبت بالا بره، اصلاً خوابم نبرد و تا صبح بالا سرت بودم و بهت استامینوفن می دادم و مدام دست و پاهایت رو آب میزدم تا اینکه صبح بردیمت دکتر. بعد از دادن داروهای جدید، تبت قطع شد ولی هر چی میخوردی بالا می آوردی. ما هم دوباره نگران شدیم و یه دکتر دیگه بردیمت و از مهمونی رفتن منصرف شدیم. به همین خاطر آقا جون ...
13 آبان 1391