آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

اولین برف بازی آیلین

نازنینم! روز یکشنبه برف زیادی بارید و روی زمین نشست. برای همین وقتی بابا اومد لباسهای گرمت رو پوشوندم تا بری و اولین برف عمرت رو ببینی. ولی متاسفانه رفتیم که بنزین بزنیم و برگردیم که توی ماشین خوابیدی و موفق نشدیم شیرینی یه برف بازی خوب رو بهت بچشونیم. البته روز بعدش که از سر کار برگشتیم بردمت توی حیاط خونه تا برفها رو ببینی. توی حیاط آدم برفی هم درست کرده بودند ولی یه کم آب شده بود. خیلی سعی کردم بزارمت کنارش و ازت عکس بگیرم اما تا می گذاشتمت گریه می کردی. در نهایت تونستم چند تا عکس ازت بگیرم تا برات یادگاری بمونه. ضمناً لباسهای بافتنی که توی عکس تنت هست، مادر جون با تمام عشقش برات بافته (هزاران بوسه بر آن دستها می زنیم). عزیزم! ...
2 دی 1391

سومین دندون آیلین

دخترکم! دندون جدیدت مبارک! به سلامتی سومین دندونت هم جوونه زد. چند روز پیش دیدم لثه هات رو بهم می مالی و صدای قرچ قرچ بهم کشیده شدن دندون روی همدیگه شنیده میشه. برای همین سریع دهنت رو نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم یه دندون ریز و کوچولو توی لثه بالایی سمت چپ بیرون زده. عزیزم! هزار تا می بوسمت و هزاران بار می گویم دوستت دارم دختر نازم. ...
1 دی 1391

بهترین لحظه های زندگی

سوگل من! لحظه ای که اولین نگاهم با نگاهت گره خورد، گفتم این بهترین لحظه زندگیست که باید به خاطر بسپارم. لحظه ای که انگشتم رو با آن دستان کوچکت، سفت گرفتی، گفتم این بهترین لحظه زندگیست که باید به خاطر بسپارم. لحظه ای که شیره وجودم را با آغوشی گرم پذیرفتی و مکیدی، گفتم این بهترین لحظه زندگیست که باید به خاطر بسپارم. لحظه ای که از خواب پریدی و با دیدنم در کنارت، آرام گرفتی و با آرامش بیشتری خوابیدی، گفتم این بهترین لحظه زندگیست که باید به خاطر بسپارم. لحظه ای که سرت را بر روی سینه ام گذاشتی و با آرامش به خواب شیرین رفتی، گفتم این بهترین لحظه زندگیست که باید به خاطر بسپارم. لحظه ای که دستانت را به دور گردنم حلقه کردی ...
16 آذر 1391

تولد 9 ماهگی

دختر شیرینم! تولد 9 ماهگیت مبارک! دلبندم! ٩ ماه از زمانی که فرشته کوچولویی مثل تو، همراه روزهای سرد و گرم زندگیمان شد می گذرد. وای که چه لحظات شیرین و تکرار نشدنی را با هم سپری کردیم. چه پستی و بلندیهای زیادی در این مسیر ٩ ماهه طی کردیم ولی آنچه که مهم بود این بود که همراهان همیشگیت، مامان و بابا، لحظه به لحظه در کنارت بودند و هیچ وقت تو رو تنها نگذاشتند و هرگز هم تنها نخواهند گذاشت. عزیزم! نیازمند دستان گرم و نگاه مهربونت هستیم.     ...
14 آذر 1391

طرز خوابیدن جدید آیلین

نفسم! چند مدت اخیر شبها با وجود اینکه خیلی خوابت میومد ولی با روشهای معمول نمی خوابیدی و فقط در حالتی که بابا جون توی بغلش دور خونه می چرخوند، خوابت میبرد. ولی دیشب سعی کردیم این عادت رو از سرت بندازیم. برای همین بعداز شیر خوردن و کمی چرخیدن، به شکم گذاشتیمت و بابای مهربونت یه کم پشتت رو ماساژ داد و دست به موهات کشید تا اینکه خیلی ناز خوابیدی. فعلاً این چند شب اخیر این روش جواب داده، تا در آینده ببینیم چی میشه. عزیزم! چیکار کنیم که اینقده نازیییییییییییی. ...
13 آذر 1391

آیلین و مهمونهای عزیزش

عسلم! چهارشنبه شب مادر جون با خاله الناز و دایی سیاوش اومدند پیشمون و تو هم از دیدنشون کلی ذوق کردی و یه رابطه خوب باهاشون برقرار کردی. به طوریکه همین طور به خاله الناز نگاه میکردی و با کوچکترین حرکتش غش غش می خندیدی و جالب اینجاست که یه بار هم ادای تمام شکلهاش رو برای خودش در آوردی (وای که چقدر این کارت خنده دار بود). اون شب با اینکه از ساعت 5 بعد از ظهر بیدار بودی ولی از روی ذوقت نمی خوابیدی تا اینکه ساعت 1 شب موفق شدیم بخوابونیمت. روز جمعه هم رفتیم خونه دایی جعفر و اونجا هم با شیرین کاریهات همه رو به خودت مشغول کردی. دخترکم! این روزها دیگه مهد کودک نمیری و پیش مادر جون میمونی. البته خاله الناز هم فعلاً پیشمون هست. در ضمن مادر جون چند ...
11 آذر 1391

اولین سوار قطار شدن آیلین

دخترکم! جمعه به خاطر نذری دادن آقاجون در روز عاشورا رفتیم مشهد و برای اولین بار سوار قطار شدی. اولش همه چی در داخل قطار برات تازگی داشت و دوست داشتی همه چی رو بررسی کنی. بعد که کمی خسته شدی، خوابیدی ولی زود بیدار شدی و تازه دوست داشتی بازی و شیطونی کنی به طوریکه دیگه ما چراغها رو خاموش کرده بودیم و همه آماده خواب شده بودیم ولی تو همچنان سر حال بودی. برای همین بابا جون تو رو برد توی راهرو و کمی چرخوندت، تا اینکه بعد از مدتی خوابیدی و خوشبختانه تا صبح راحت گرفتی خوابیدی و فقط چند بار برای شیر خوردن پا شدی. ظهر روز شنبه رفتیم ویلای دایی فریدون جون توی شاندیز و اونجا نادیا جون کلی برات عروسکهای خوشگل آورده بود تا باهاشون بازی کنی. با اینک...
8 آذر 1391