آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

آیلین در درکه

آیلین جان! دیروز به مناسبت سالگرد عروسی مامان و بابا رفتیم درکه تا شام بخوریم. برای شام دیزی سفارش دادیم و خاله پروانه دلش نیومد و کمی هم به تو داد. از شانس تو هم، هوا خیلی خوب بود و خیلی سر حال و شاد بودی. عزیزم! تو میوه عشق مامان و بابا هستی. ...
7 مرداد 1391

اولین سرماخوردگی

آیلین جونم! دلم برات بگه که این روزا مهمون از راه دور زیاد داشتیم. از جمله روز سه شنبه عمو بابک برای انجام یه سری از کارهای سفرشون به مالزی، اومد خونمون و چهارشنبه هم به مشهد برگشت. دیروز هم خاله پروانه از سنندج به خاطر دیدن تو اومد پیشمون. ما که از دیدنشون خیلی خوشحال شدیم. ولی متاسفانه از دیروز شروع به سرفه کردن کردی و ما هم خیلی نگرانت شدیم. به همین خاطر بابا زود از سر کار برگشت و بردیمت دکتر. خوشبختانه دکتر گفت که یه سرماخوردگی خفیف گرفتی و خیلی جای نگرانی نیست. با این حال هر وقت سرفه میکنی، جیگرم کباب میشه. عزیزم! الهی مامان فدای تو بشه و هیج وقت تو رو مریض نبینه. ...
6 مرداد 1391

خاله الناز

دختر عزیزم! نمی دونم چه سحر و جادویی داری که اینقدر طرفدار داری. مثلا همین دیروز خاله الناز اینا که رفته بودند لاهیجان، زنگ زدند که به خاطر دیدن آیلین می خواهیم بیاییم تهران و واقعا هم این همه راه رو فقط به خاطر تو اومده بودند. چون دیروز ظهر رسیدند و امروز صبح هم به خوی برگشتند. در این مدت کوتاه هم، کلی ازت فیلم و عکس گرفتن تا ببرن به مادر جون و خاله فرزانه نشون بدهند. عسلم! تو شیرین تر از عسلی. ...
2 مرداد 1391

تولد بابا جون

آیلین جونم! دیروز صبح تو رو گذاشتم مهد کودک و خودم هم رفتم سر کار. نزدیک ساعت ١٢ یه جلسه پیش اومد و نتونستم بیام دنبالت. به همین خاطر به خاله نسیم گفتم که بیاد تو رو از مهد برداره و با مهد کودک هم هماهنگ کردم. خاله نسیم هم که خیلی وقت بود تو رو ندیده بود و فقط عکساتو توی وبلاگ دیده بود فکر میکرده که خیلی بزرگ شدی و با اینکه تو توی بغل مربیت بودی گفته که آیلین رو بیارین ببرم. اونا هم شک کرده بودن و دوباره با من تماس گرفتن تا مطمئن بشن. برای ناهار هم رفتیم خونه خاله نسیم و امیرعلی جون از دیدنت خیلی خوشحال شد و تقریبا همه عروسکهاشو آورد و دور تو چید. امیرعلی خیلی مهربون بود چون هر کدوم از عروسکها و ماشیناشو بهت نشون میداد و تو ...
30 تير 1391

امید زندگی من

دختر نازنیم! امروز صبح که از خواب بیدار شدم، خیلی دلم گرفته بود و حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم. ولی وقتی تو از خواب بیدار شدی و با اون چشمای خوشگلت توی چشام نگاه کردی و خندیدی، مثل اینکه همه دنیا رو بهم دادن و انرژی تازه ای به من دادی. عزیزم! تو نور امید زندگی منی .   ...
28 تير 1391

مسابقه لبخند یک فرشته

دختر قشنگم! یه بار من در حال عکاسی از تو هنگام خواب بودم که موفق شدم لبخندت رو توی خواب شکار کنم. به همین خاطر وقتی مسابقه نی نی وبلاگ رو با عنوان "لبخند یک فرشته" دیدم یاد عکست افتادم و خواستم تو هم توی مسابقه شرکت کنی. عزیزم امیدوارم برنده بشیم، هر چند نیت اصلی ما فقط شرکت در مسابقه است. ...
26 تير 1391

اولین فرنی آیلین

دختر نازم! از وقتیکه قرار شده بری مهد کودک، خیلی دوست دارم زودتر شروع به غذا خوردن بکنی. به همین خاطر دیروز اولین فرنی با آرد برنج رو  برات توی قابلمه خوشگلت درست کردم. فعلا هم با یه قاشق شروع کردیم تا کم کم بهش عادت کنی. دیروز که خیلی با اشتها خوردی، تا جایی که وقتی قاشق رو از دهنت در می آوردم غر می زدی و دوباره می خواستی. عزیزم! نوش جونت.    ...
24 تير 1391

اولین روز مهد کودک

نازنینم! دیروز صبح با هم رفتیم مهد کودک و بعد از گذاشتن تو، خودم رفتم شرکت. ولی دلم طاقت نیاورد و اومدم بهت سر زدم و دیدم دراز کشیدی. سعی کردم بهت شیر بدم ولی هر کار کردم نخوردی. به همین خاطر به مربیت سپردم و اومدم. تا ساعت ٢ فکر کنم ٤ باری اومدم پیشت و بهت زنگ زدم. مثل اینکه چیزی گم کرده بودم و خیلی کلافه بودم. وقتی مادر جون هم زنگ زد و جویای حالت شد، جلوی اشکهامو نتونستم بگیرم و اونم نگران کردم. دست خودم نبود، خیلی احساس بدی داشتم. بعد از اینکه برگشتیم خونه کلی شیر خوردی و خوابیدی.  امروز وقتی بردمت مهد کودک و دیدم داری می خندی و شاد هستی، خیالم راحت شد. ظهر هم خاله نفیسه و سپیده اومدن پیشمون. خاله سپیده یه پیراهن آبی خوشگل برا...
22 تير 1391

آیلین در مهد کودک

دختر عزیزم! دیروز صبح بابا برای ماموریت راهی مشهد شد و ما با هم رفتیم مهد کودک تا کمی با محیطش آشنا بشی. توی مهد با علاقه و کنجکاوی به بچه ها نگاه میکردی. حتی با وجود اینکه خوابت میومد و گشنه بودی ولی حاضر نبودی شیر بخوری و بخوابی. بخاطر همین بردمت اتاق شیر و تونستم بهت شیر بدم و بخوابونمت. وقتی خوابیدی منم رفتم به شرکت سری بزنم ولی مثل اینکه قلبم رو اونجا جا گذاشته بودم و آروم و قرار نداشتم. بعد از مدتی از مهد تماس گرفتن که بیدار شدی. منم با عجله اومدم پیشت و گذاشتمت داخل تاب. به محض اولین تاب خوردن، غش کردی و خوابیدی. دلبندم! امیدوارم توی مهد دوستهای خوبی پیدا کنی و خاطرات به یاد ماندنی و شادی داشته باشی. موقع برگشتن به خونه ه...
19 تير 1391