نازنینم! دیروز صبح با هم رفتیم مهد کودک و بعد از گذاشتن تو، خودم رفتم شرکت. ولی دلم طاقت نیاورد و اومدم بهت سر زدم و دیدم دراز کشیدی. سعی کردم بهت شیر بدم ولی هر کار کردم نخوردی. به همین خاطر به مربیت سپردم و اومدم. تا ساعت ٢ فکر کنم ٤ باری اومدم پیشت و بهت زنگ زدم. مثل اینکه چیزی گم کرده بودم و خیلی کلافه بودم. وقتی مادر جون هم زنگ زد و جویای حالت شد، جلوی اشکهامو نتونستم بگیرم و اونم نگران کردم. دست خودم نبود، خیلی احساس بدی داشتم. بعد از اینکه برگشتیم خونه کلی شیر خوردی و خوابیدی. امروز وقتی بردمت مهد کودک و دیدم داری می خندی و شاد هستی، خیالم راحت شد. ظهر هم خاله نفیسه و سپیده اومدن پیشمون. خاله سپیده یه پیراهن آبی خوشگل برا...