اولین روز مهد کودک
نازنینم! دیروز صبح با هم رفتیم مهد کودک و بعد از گذاشتن تو، خودم رفتم شرکت. ولی دلم طاقت نیاورد و اومدم بهت سر زدم و دیدم دراز کشیدی. سعی کردم بهت شیر بدم ولی هر کار کردم نخوردی. به همین خاطر به مربیت سپردم و اومدم. تا ساعت ٢ فکر کنم ٤ باری اومدم پیشت و بهت زنگ زدم. مثل اینکه چیزی گم کرده بودم و خیلی کلافه بودم. وقتی مادر جون هم زنگ زد و جویای حالت شد، جلوی اشکهامو نتونستم بگیرم و اونم نگران کردم. دست خودم نبود، خیلی احساس بدی داشتم. بعد از اینکه برگشتیم خونه کلی شیر خوردی و خوابیدی.
امروز وقتی بردمت مهد کودک و دیدم داری می خندی و شاد هستی، خیالم راحت شد. ظهر هم خاله نفیسه و سپیده اومدن پیشمون. خاله سپیده یه پیراهن آبی خوشگل برات هدیه آورد. (دستش درد نکنه)
عزیزم! هیچ کلمه ای وجود نداره که بتونم دوست داشتنت را توصیف کنم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی