آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

124 روزگی آیلین

آیلین جونم! این چند روز اخیر زبونتو توی دهنت می چرخونی و صداهای نازی از خودت در میاری. دیروز عصر که رفته بودیم خونه دایی حسن جون، خیلی بامزه بودی، وقتی بزرگترها با هم حرف می زدند و به تو توجه نمی کردند، شاکی می شدی و از خودت صدا در می آوردی و با زبون خودت می گفتی که با من هم حرف بزنید. عزیزم! خیلی دختر شیرینی هستی. خیلی خیلی دوستت داریم. ...
17 تير 1391

آیلین در پارک جوانمردان

دختر عزیزم! عصر دیروز برای اولین بار با بابا رفتیم پارک جوانمردان ( دره کن ). این پارک، پارک جدیدیه که هنوز کامل درست نشده، ولی کلی وسایل بازی داره که بزرگتر شدی می تونی سوارشون بشی. ما که در کنار تو ازش لذت بردیم و امیدوارم به تو هم خوش گذشته باشه. ولی چون موقع غروب رسیدیم متاسفانه خیلی عکسهای خوبی نتونستیم بگیریم. ان شا الله دفعه بعد جبران می کنیم. ...
16 تير 1391

واکسن 4 ماهگی

عزیزم! دیروز صبح ساعت ٧ بیدار شدی و دیگه نخوابیدی، مثل اینکه بهت الهام شده بود می خواهیم با بابا ببریمت تا واکسن ٤ ماهگیت رو بزنی. خدا رو شکر این دفغه خیلی حالت بهتر بود و فقط یه کم تب کردی و شب هم بهتر خوابیدی. نفسم! امیدوارم هیچ وقت بی حالیت رو نبینم.  ...
15 تير 1391

آیلین و کامپیوتر

آیلین جان! دیروز پای کامپیوتر نشسته بودم که تو از خواب بیدار شدی. به همین خاطر تو رو هم آوردم بغلم و جلوی کامپیوتر نشوندم. تو هی سعی می کردی به سمت صفحه کلید بری و روی دکمه ها دست بزنی. من هم برات یه صفحه ورد باز کردم و تو این کلمات رو تایپ کردی. « خههههههههههههههههو.............ت7هاغر56یطططططططططططططسشی  ./ ..  ر ل قققظقققققققققققققققققق » عزیزم! به چه زبونی نوشتی؟ فکر کنم به زبون نی نی ها باشه.   ...
13 تير 1391

آیین در پارک آبشار تهران

عزیزتر از جانم! دیروز بعد از ظهر برای اولین بار با بابا رفتیم پارک آبشار تهران. به همین خاطر هم برای تو جدید بود و هم برای ما. پارک خوبی بود و چون فضای اطرافش باز بود، برای بادبادک هوا کردن خیلی مناسب بود. مطمئنم وقتی بزرگ بشی بیشتر ازش خوشت میاد، البته همین دیروز هم معلوم بود کلی داری لذت می بری. دلبندم! از شادی تو، ما هم شادیم. ...
10 تير 1391

بدون عنوان

عزیز دلم! دیروز با هم رفتیم پارک گلها و آرال جون اینا هم اومد اونجا. مثل دفعه پیش دوتاتون هم گرفتین خوابیدین. امروز صبح هم تو رو گذاشتم پیش بابا و یه سری رفتم شرکت و مهد کودک، تا باهاشون صحبت کنم. خدا رو شکر هر دو قبول کردن که برای شروع کار یه روز در میان بریم و ساعت ٢ برگردیم خونه، تا تو کم کم به شرایط جدید عادت کنی و یه کم بزرگتر بشی. عسلم! تا منو داری، غم نداری. ...
8 تير 1391

صدای خنده آیلین

جیگرم! این روزا وقتی می خندی یا ذوق می کنی صداهایی از خودت در میاری و دل ما رو آب می کنی. (دخترم! تو جیک می زنی ما برات می میریم یعنی به عبارتی جیک مردتیم). همچنین وقتی که تو رو جلوی آینه می بریم و خودتو می بینی، کلی می خندی. آخه عزیزم آدم که به خودش نمی خنده. ...
7 تير 1391

خبر بد

دختر عزیزم! این چند روز اخیر حسابی سرمون شلوغ بود. چون دایی علی، دایی مجید و خاله طاهره از خوی به خونمون اومدند و به احتمال زیاد این آخرین بار بود که دایی علی رو می دیدیم، برای اینکه تا چند روز دیگه میره انگلیس، پیش مهری جون و سپهر. ضمنا دیروز تو رو گذاشتم پیش خاله طاهره تا یه سری به بیمه بزنم. ولی متاسفانه  تو بیمه خبردار شدم که درخواست مرخصی استعلاجیم فقط به مدت یک هفته تایید شده و بایستی تا دو هفته دیگه برگردم سر کار. اون لحظه تمام غم عالم ریخت روی سرم و بیشتر به خاطر تو که باید کجا و چجوری بزارم و برم، ناراحت بودم. دیروز واقعا احساس غربت کردم و از اینکه کسی رو اینجا نداریم غمگین شدم.  باشه خدا بزرگه. امیدوارم یه ر...
6 تير 1391