آیلین در مهد کودک
دختر عزیزم! دیروز صبح بابا برای ماموریت راهی مشهد شد و ما با هم رفتیم مهد کودک تا کمی با محیطش آشنا بشی. توی مهد با علاقه و کنجکاوی به بچه ها نگاه میکردی. حتی با وجود اینکه خوابت میومد و گشنه بودی ولی حاضر نبودی شیر بخوری و بخوابی. بخاطر همین بردمت اتاق شیر و تونستم بهت شیر بدم و بخوابونمت. وقتی خوابیدی منم رفتم به شرکت سری بزنم ولی مثل اینکه قلبم رو اونجا جا گذاشته بودم و آروم و قرار نداشتم. بعد از مدتی از مهد تماس گرفتن که بیدار شدی. منم با عجله اومدم پیشت و گذاشتمت داخل تاب. به محض اولین تاب خوردن، غش کردی و خوابیدی.
دلبندم! امیدوارم توی مهد دوستهای خوبی پیدا کنی و خاطرات به یاد ماندنی و شادی داشته باشی.
موقع برگشتن به خونه هم خاله افسانه رو برداشتیم و اومدیم خونه. عصر هم با هم رفتیم پارک و یه هوایی عوض کردیم. بابا هم شب به سلامتی از مشهد برگشت و کلی از دیدنت خوشحال شد.