آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

دخترم آیلین

دختر عزیزم! چند روز پیش یه پشه ناقلا دستتو نیش زده بود به همین خاطر من که مخالف زدن توری به پنجره ها بودم به خاطر تو رضایت دادم. بابا هم زحمت کشید و پیگیری کرد تا اینکه دیروز نصب کردند. ضمناً دیروز یه اتفاق جالب هم افتاد. با آرامش داشتی شیر می خوردی، یکدفعه شیر خوردنو متوقف کردی و زل زدی به چشمای من و چندتا خنده خوشگل کردی. من که تازه داشتم کیف می کردم یکهو زدی زیر گریه و دم گوشم جیغ کشیدی. بعداً فهمیدم خوابت میاد و بی حوصله شدی. خوب عزیزم اگه خوابت میاد بخواب، چرا مامانو جن زده میکنی؟ ...
3 خرداد 1391

آیلین در پارک جمشیدیه

نازنینم! دیروز صبح مجبور شدیم تو رو از خواب ناز بیدار کنیم تا هر چه زودتر برای تمدید قرارداد با مستاجرمون بریم بیرون. به همین خاطر تمام مسیر رفت و برگشت رو خواب بودی. بعد از ظهر هم تازه خوابیده بودی که برداشتیمت و رفتیم پارک جمشیدیه. اونجا هم چون خبردار شده بودند تو قراره بری، از طرف صدا و سیما برنامه گذاشته بودند و به همین خاطر حسابی شلوغ بود. ولی هوا خیلی خوب بود و چون تو کنارمون بودی کلی لذت بردیم. ضمناً دیروز خیلی خوش خنده شده بودی و با کوچکترین حرکت می خندیدی و دل من و بابا رو آب می کردی. عزیزم امیدوارم همیشه غنچه خنده بر لبات نقش بسته باشه. ...
3 خرداد 1391

آیلین و عروسکهایش

دلبندم! دیروز با هم رفتیم سه شنبه بازار نزدیک خونه و یه گشتی زدیم و یه چیزی خریدیم که بعدا میگیم چی بود. ولی چون موبایلم شارژش تموم شده بود و ترسیدیم بابا نگران بشه، زود برگشتیم خونه. عزیزم! دیروز عروسکهاتو چیدم دورت و ازت عکس گرفتم. تو هم تا چشم منو دور میدیدی اونارو میگرفتی و تو دهنت می بردی. من مونده بودم عکس بگیرم یا عروسکهارو از دست تو نجات بدم. آیلینم! به عشق تو نفس می کشم. ...
3 خرداد 1391

آیلین شمع روشنی بخش زندگی ما

از روز اولی که آیلین به دنیا اومد، همش دلم می‌خواست بیام به وبلاگش براش مطلب بنویسم، ولي شرايط خاصي كه وجود داشت مثل مشكلات آخر سال و فكر جابجا شدن و مسافرت اجباري با آيلين كوچولو و . . . باعث شد نتونيم بيايم تو وبلاگ و براش مطلب آپلود كنيم. ولي اينا همش صرفا واسه وبلاگش بود و گرنه امسال عيد شيرينترين عيد زندگي ما بود. با وجود اين كه جمعمون تو لحظه سال تحويل كم نبود ولي همه فكرا و نگاهها معطوف آيلين كوچولوي ما بود. من كه دلم ميخواست تو اون لحظات فقط به آيلين و مامانش نگاه كنم تا سالو با ديدن روي اونا تحويل كنم. به هرحال آيلين ما تو 15مين روز زندگيش، اولين عيدشو تجربه كرد و الان هنوز هم همراه مامانش تو شهر خوي تو خونه مادربزرگشه تا ...
17 فروردين 1391