آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

طرز خوابیدن جدید آیلین

نفسم! چند مدت اخیر شبها با وجود اینکه خیلی خوابت میومد ولی با روشهای معمول نمی خوابیدی و فقط در حالتی که بابا جون توی بغلش دور خونه می چرخوند، خوابت میبرد. ولی دیشب سعی کردیم این عادت رو از سرت بندازیم. برای همین بعداز شیر خوردن و کمی چرخیدن، به شکم گذاشتیمت و بابای مهربونت یه کم پشتت رو ماساژ داد و دست به موهات کشید تا اینکه خیلی ناز خوابیدی. فعلاً این چند شب اخیر این روش جواب داده، تا در آینده ببینیم چی میشه. عزیزم! چیکار کنیم که اینقده نازیییییییییییی. ...
13 آذر 1391

آیلین و مهمونهای عزیزش

عسلم! چهارشنبه شب مادر جون با خاله الناز و دایی سیاوش اومدند پیشمون و تو هم از دیدنشون کلی ذوق کردی و یه رابطه خوب باهاشون برقرار کردی. به طوریکه همین طور به خاله الناز نگاه میکردی و با کوچکترین حرکتش غش غش می خندیدی و جالب اینجاست که یه بار هم ادای تمام شکلهاش رو برای خودش در آوردی (وای که چقدر این کارت خنده دار بود). اون شب با اینکه از ساعت 5 بعد از ظهر بیدار بودی ولی از روی ذوقت نمی خوابیدی تا اینکه ساعت 1 شب موفق شدیم بخوابونیمت. روز جمعه هم رفتیم خونه دایی جعفر و اونجا هم با شیرین کاریهات همه رو به خودت مشغول کردی. دخترکم! این روزها دیگه مهد کودک نمیری و پیش مادر جون میمونی. البته خاله الناز هم فعلاً پیشمون هست. در ضمن مادر جون چند ...
11 آذر 1391

اولین سوار قطار شدن آیلین

دخترکم! جمعه به خاطر نذری دادن آقاجون در روز عاشورا رفتیم مشهد و برای اولین بار سوار قطار شدی. اولش همه چی در داخل قطار برات تازگی داشت و دوست داشتی همه چی رو بررسی کنی. بعد که کمی خسته شدی، خوابیدی ولی زود بیدار شدی و تازه دوست داشتی بازی و شیطونی کنی به طوریکه دیگه ما چراغها رو خاموش کرده بودیم و همه آماده خواب شده بودیم ولی تو همچنان سر حال بودی. برای همین بابا جون تو رو برد توی راهرو و کمی چرخوندت، تا اینکه بعد از مدتی خوابیدی و خوشبختانه تا صبح راحت گرفتی خوابیدی و فقط چند بار برای شیر خوردن پا شدی. ظهر روز شنبه رفتیم ویلای دایی فریدون جون توی شاندیز و اونجا نادیا جون کلی برات عروسکهای خوشگل آورده بود تا باهاشون بازی کنی. با اینک...
8 آذر 1391

مامان گفتن آیلین

ای عشق من! امروز من رو سرشار از شادی و سرور کردی چون کلمه مقدس "مامان" رو برام استفاده کردی و با اون صدای نازت چندین بار صدام کردی. برای اینکه مطمئن بشم که این مسئله از روی تصادف نیست، چند بار ازت دور شدم و تو قشنگ بهم نگاه کردی و مامان رو تکرار کردی. عزیزم! فدای اون نگاه و صدای نازت بشم. میدونی با هر بار مامان گفتنت، من دوباره متولد میشم؟ ...
1 آذر 1391

خوابهای طلایی آیلین

ای نفس من! این روزها عادت کردی با آواز لالایی بخوابی به طوریکه وقتی روی پاهام میندازم و تکونت میدم، ورجه وورجه میکنی ولی به محض لالایی خوندن، حالت خوابیدن به خودت می گیری و می خوابی. برای لالایی هم معمولاً آواز " لالا لالا گل پونه " و یا " عروسک قشنگ من " رو برات می خونیم. بعضی مواقع هم که با روشهای معمول خوابت نمی بره، بغلت می کنم و تو هم سرت رو روی شونه ام می زاری و سفت به من می چسبی و با یه کم تکون دادن سریع می گیری می خوابی. احساس اون لحظه اونقدر خوشاینده که حاضر نیستم با تمام دنیا عوضش کنم. در ضمن این اواخر به محض خوابیدن، به شکم می چرخی و راحتتر می گیری می خوابی، مثل اینکه اینجوری احساس راحتی بیشتری میکنی. سوگلی من! راستی عکس خوشگل...
1 آذر 1391

شیطنتهای آیلین

دخترک شیطونم! این روزا دیگه نسبت به همه چیز مثل کنترل تلویزیون، گوشی موبایل، تلفن و ... کنجکاوی نشون میدی و دوست داری اونها رو خوب بررسی کنی و وقتیکه از دستت می گیریم گریه می کنی. جالب اینجاست که وقتی خودکار رو برای اولین بار دستت گرفتی، خیلی سریع دکمه فشاریش رو پیدا کردی و مثل آدم بزرگها هی سر خودکار رو می آوردی بیرون و می بردی تو.  ضمناً دیگه تو مسیر رفت و برگشت به مهد نمی خوابی و مدام از صندلیت خم میشی تا ببینی چه چیزی دم دستت هست برداری. دخترک شیرینم! چند وقتی هست که زبونت رو میزنی به سقف دهنت و خیلی بامزه صدا در میاری و همزمان سرت رو به این طرف و اونطرف می چرخونی.   دختر باهوشم! به محض اینکه کنترل تل...
26 آبان 1391

یه خبر بد

آیلینم! متاسفانه بابا دیشب به خاطر فوت مامان منصور (مادر بزرگش) مجبور شد بره مشهد. برای همین ما تنها موندیم و لازمه از اینجا به تمام عزیزانشان از جمله مامان مهین تسلیت بگیم و از خداوند متعال بخواهیم که روحشان را شاد و مورد رحمت خودش قرار دهد. عزیزم! دعا می کنیم خداوند سایه بزرگترها رو هرگز از سرمون کم نکنه و اجازه بده از اینکه در کنارمون هستند، نهایت لذت رو ببریم. آمین ...
24 آبان 1391

آیلین نابغه

عزیز دل مامان! دیروز علاقه شدیدی به کامپیوتر پیدا کرده بودی و مثل آدمای حرفه ای دو دستت رو روی کیبورد گذاشته بودی و فقط به مانیتور نگاه می کردی و تند تند روی کیبورد میزدی. نکته جالب اینجاست که نمی دونم چطوری سریع عکس صفحه مانیتور رو عوض کردی و یه عکس کارتونی گذاشتی که تا الان ما از وجود چنین عکسی در کامپیوتر بی خبر بودیم و یکسری تغییرات دیگه توی کامپیوتر ایجاد کردی که عمراً ما بتونیم با صفحه کلید این کارها رو انجام بدیم. دلبندم! معلومه که دختر نابغه ای هستی. ...
20 آبان 1391

فیلمهای مهد کودک آیلین

عسلم! امروز از مهد کودک یه سی دی بهم دادند که حاوی فیلمهایی بود که توی جشنهای مختلف مثل روز جهانی کودک ازتون گرفته بودند. دختر شیرینم! از بس شیرین کاریهات برام جذاب بود که نتونستم منتظر بشم تا بابا بیاد. برای همین یه بار خودم دیدم و یه بار هم با بابا نشستم تماشا کردم و هر بار هم کلی لذت بردم. ضمناً با دیدن این فیلمها، با بابا به این نتیجه رسیدیم که با وجود اینکه کوچکترین عضو مهد هستی ولی خوشبختانه میتونی گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون و از حقت دفاع کنی. حالا این فیلمها رو نگه میدارم تا وقتی بزرگ شدی، ببینی و خودت هم به این مسئله پی ببری. عزیزم! ............ دیگه نمی دونم باید چی بگم؟؟؟؟؟؟؟ فقط میگم دوستت دارم. ...
17 آبان 1391

آیلین و آقا جون مهربونش

نفسم! روز دوشنبه سر کار نرفتم و پیشت موندم تا حالت زودتر خوب بشه و خدا رو شکر نسبت به روزهای قبل بهتر بودی، ولی باز هم تب و حالت تهوع رو داشتی. امروز، هم به خاطر تو و هم به خاطر آقا جون موندم خونه. چون امروز آخرین روزیه که آقا جون پیشمون هستند. از طرفی هم اونقدر از سر کار تماس گرفتند که چندین بار آقا جون مهربون مجبور شدند تو رو روی پاهاشون بزارند و بخوابونن و یا موقع گریه کردن بگردونن تا آروم بشی. از اینجا از آقا جون هم خیلی متشکریم که به خاطر ما اومدند تهران و ما رو کلی خوشحال کردند. امروز خودم هم حالم خوب نبود و ضعف خیلی شدیدی داشتم ولی از بس نگران حال تو بودم که از حال خودم غافل می شدم. بعد از راهی کردن آقا جون، باز هم بردیمت د...
16 آبان 1391