آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

به سلامتی همه مادرها

به سلامتیه همه مامانایی که هر وقت صداشون می کنیم میگن : جانم ؛ و هر وقت صدامون میکنن ، میگیم: چیه ؟ ها . . . ؟ یک مادر می تواند ۱۰ فرزندش را نگهداری کند ، اما ۱۰ فرزند نمی توانند یک مادر را نگه دارند به افتخار همه ی مادر های مهربان و دلسوز ، مادرم! جوانی هایت را با بچگی هایم پیر کردم، به موی سپیدت مرا ببخش ، مادر ، ای تمام هستی من به سلامتی مادر ، بخاطر اینکه همیشه از غمهامون شنید اما هیچوقت از غمهاش نگفت به سلامتیه مادرایی که با حوصله فراوان، راه رفتن رو یاد بچه هاشون دادن ، ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن به سلامتی مادر وقتی غذا سر سفره کم بیاد ، اولین کسی که از اون غذا دوس ندا...
23 بهمن 1391

کارهای بامزه آیلین

دختر نازنینم! گاهی وقتها یه کارهای بامزه ای می کنی که دلم نمی یاد برات ننویسم. مثلاً چند شب پیش با جعبه اسباب بازیت مشغول بازی بودی و وقتی هم بابا بغلت کرد حاضر نشدی اون رو زمین بذاری. از اون طرف  هم توی بغل بابا خوابت گرفت و خوابیدی ولی باز هم جعبه رو ول نمی کردی. حتی موقعی که احساس کردم خوابت عمیق شده، سعی کردم ازت بگیرم ولی موفق نشدم تا اینکه بعد از مدتی خودت ولش کردی. اون لحظه ای که خوابت برده بود و جعبه کم کم به صورتت نزدیک میشد و آخرش هم کاملاً اومد روی سرت، خیلی خنده دار بود.  ناز گلم! یکی از کارهای بامزه دیگه ای که می کنی اینه که چیزی رو که دستته به سمت دیگران میگیری و اصرار می کنی که بگیره و به محض ای...
18 بهمن 1391

آیلین و کادوی خاله فرنوش

ناز گلم! پنج شنبه گذشته خاله فرنوش به دیدنمون اومد و یه گوشی تلفن موزیکال و چراغدار برات هدیه آورد. همون اول که خیلی با هیجان کاغذ کادوش رو پاره کردی و بعدش هم از دیدنش کلی خوشحال شدی و سریع یاد گرفتی که با زدن هر کدوم از دکمه هاش، هم یه آهنگی پخش میشه و هم چراغش روشن میشه. گاهی هم گوشی رو میزاری روی گوشت و کلمه الو رو میگی و همزمان با آهنگهای اون خودت رو تکون میدی. جالب این جاست که علاقه زیادی داری با پاهات دکمه هاش رو بزنی و همزمان، با دستات کار دیگه ای انجام بدی. البته باید یاد آوری کنم که خاله فرنوش مهربون برای به دنیا اومدنت هم یه قالیچه خوشگل و خوش رنگ برات کادو آورده بود که باعث شد جلوه اتاقت چند برابر&nb...
14 بهمن 1391

تولد 11 ماهگی و پنجمین دندون

نفسم! تولد ١١ ماهگیت مبارک. دلبندم! بار دیگر یک ماه بزرگتر شدی و توی این مدت کلی کارهای جدید یاد گرفتی. هر چند روز تولدت، بخاطر سرماخوردگیت بردیمت دکتر تا از خوب شدنت مطمئن بشیم، ولی یه شطرنج خوشگل برات هدیه گرفتیم تا  وقتی بزرگ شدی ازش استفاده کنی و همه رو کیش و مات کنی. اون لحظه که از دیدن کادوت ذوق کردی و با اینکه جعبه اش خیلی سنگین بود ولی سعی میکردی برداری و به خودت نزدیک کنی. همچنین همون روز دیدیم پنجمین دندونت هم از بالا سمت راست زده بیرون. دخترم! امیدوارم مبارکت باشه. عزیزم! هر روز، روز توست و منتظر پیشرفتهای روز افزون توست. پس لحظه ها را غنیمت شمار و بهترینها را ازان خویش کن. ...
14 بهمن 1391

آیلین و سرماخوردگی

نازنینم! متاسفانه توی مشهد سرماخوردی و سرفه های خیلی بدی می کنی و با اینکه همونجا بردیمت دکتر و داروهات رو مرتب بهت میدیم ولی هنوز خوب نشدی. باز خدا رو شکر مادر جون و خاله الناز روز دوشنبه اومدند پیشمون و باعث شدند دلگرمیمون بیشتر بشه و توی پرستاری از تو دست تنها نباشیم. خاله سمیرا اینا هم همون روز اومدند دیدنمون و کلی ترشی خوشمزه برامون آوردند ( دستشون درد نکنه). عزیزکم! بنده خدا بابا جون هم این مدت خیلی ازت مراقبت کرده و هر وقت بی حوصله می شدی، دوست داشتی بری بغلش تا یه کم تو رو بگردونه، به طوریکه حاضر نبودی به هیچ وجه بغلش رو ترک کنی. عزیزم! امیدواریم زود زود خوب بشی چون وقتی بی حالیت رو می بینیم، دلمون خیلی میگیره و حاضریم هر کاری ب...
13 بهمن 1391

شروع گشت زدن آیلین در خانه

دختر شیرینم! چند وقت پیش در کمال تعجب دیدیم که بالاخره موفق شدی سینه خیز بری ولی جالب اینجاست که به صورت عقب عقب حرکت می کنی و با وجود اینکه تلاش می کنی به سمت جلو بری، ولی به عقب حرکت می کنی. الان دیگه حرکتهای غلطیدن، چرخیدن و حرکت رو به عقب رو با هم ترکیب می کنی و خودت رو به هدف می رسونی. هر روز هم محدوده حرکتت زیاد میشه و به جاهای جدید سر می زنی و وسایلش رو بررسی می کنی مثلاً از دستگاه ضبط صوت نوار کاست رو در میاری یا کشوهای میز تلویزیون رو باز می کنی و وسایلش رو دونه دونه میریزی بیرون. همچنین با حرکت رو به عقب، خیلی بامزه میری زیر میز و مثل اینه که با دنده عقب داری میری توی پارکینگ. عزیزکم! وقتی که می بینی داریم میاییم سراغت، هیجان ...
10 بهمن 1391

خبرهای یه غیبت طولانی

دختر شیرینم! از اینکه یه مدت طولانی نتونستم به وبلاگت سر بزنم و مطالب خوندنی رو برات بنویسم، متاسفم. البته باید خاطر نشان کنم که این مدت خیلی سرمون شلوغ بود که به صورت خلاصه برات توضیح میدم. دلبندم! شنبه ٢٣ دی ماه خاله افسانه اومد پیشمون و یه چند روزی هم پیشمون بود. به همین خاطر تو رو هم میذاشتم پیشش و توی این هوای سرد مهد کودک نمی بردم. همچنین از این فرصت استفاده کردیم و با بابا رفتیم برات صندلی ماشین خریدیم. چون دیگه صندلی ماشین قبلی برات کوچیک شده بود و کم کم توش راحت نبودی. سه شنبه هم رفتیم خونه خاله افسانه تا صبح برای شرکت در مراسم چهلم دایی سیاوش بریم خوی. لذا به همراه عمو مسعود رفتیم خوی و یکشنبه هفته بعدش برگشتیم. دختر...
8 بهمن 1391

شیرین گندمک خوردن آیلین

آیلین جونم! دیروز برای این که کم کم خودت یاد بگیری غذا بخوری، یه مقدار شیرین گندمک توی بشقاب ریختم و جلوت گذاشتم. اولش خود بشقاب برات جلب توجه کرد ولی بعدش رفتی سراغ خوردنیهاش و دونه دونه اونها رو بر می داشتی و میذاشتی دهنت و خیلی با اشتها می خوردی. خیلی از دیدن حرکاتت و تلاشت برای خوردنشون لذت بردم. البته یه زیرانداز هم زیرت انداخته بودم که اگه افتادن زمین و گذاشتی دهنت مشکلی نداشته باشه. جالبه که خیلی با حوصله عمل کردی تقریبا همشون رو نوش جان کردی. راستی دختر عزیزم! نمی دونم چرا از بستنی خوشت نمیاد چون هر دوباری که بهت بستنی دادیم، اخمات رفت تو هم و ابراز بی میلی کردی. البته فکر کنم بزرگتر که شدی، نظرت عوض بشه چون اکثر بچه ها عاش...
18 دی 1391

سایر حرکات آیلین

عزیز دلم! دیگه قدرت یادگیریت زیاد شده و چون دختر خیلی باهوشی هستی، بیشتر چیزها رو سریع یاد می گیری و می تونی برای خودت تکرار کنی. برای همین با وجود اینکه تازه چند روز پیش در مورد کارهای جدیدت نوشتم ولی باز موارد زیادی نا گفته مونده. مثلاً این چند روز اخیر هر وقت می برمت جلوی آینه، تا خودت رو می بینی دستت رو به نشانه بوس فرستادن روی دهنت میزاری و به سمت آینه دراز می کنی و بعدش هم بای بای می کنی. همچنین وقتی چیزی دستت هست و بهت میگم بده به من، خیلی قشنگ دستت رو به سمتم دراز می کنی و توی دستم میزاری و بعدش هم منتظر گرفتنش میشی. نفسم! کم کم داری مفهوم کلمات رو می فهمی به عنوان مثال وقتی بهت میگم "بینی کو"، بینی منو میگیر...
18 دی 1391

تولد 10 ماهگی

دلبندم! تولد ١٠ ماهگیت مبارک! نفسم! روز تولدت بابای مهربون، هم به خاطر دختر نازش و هم به خاطر اینکه من یه کم از حال و هوای ناراحتی دربیام، رفت برات کیک و شمع گرفت و ازت کلی عکسای خوشگل انداخت و برای شام هم ما رو برد بیرون. البته به خاطر اینکه هوا سرد بود سعی کردیم یه جای نزدیک بریم. خوشبختانه اونجا صندلی کودک هم داشتند و تو مثل دخترای گل اونجا نشستی و با زبون خودت حرف میزدی و آواز میخوندی و گذاشتی من و بابا با خیال راحت شام بخوریم. البته تو هم از مخلفات پیتزا که برات بد نبود، بی نصیب نموندی و با اشتها نوش جان کردی. امروز هم بردیمت مرکز خرید و برات لباس و اسباب بازی خریدیم. یکی از اسباب بازیهات یو یو بود که خودت رنگ نارجیش رو...
15 دی 1391