آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

آیلین و کامپیوتر

آیلین جان! دیروز پای کامپیوتر نشسته بودم که تو از خواب بیدار شدی. به همین خاطر تو رو هم آوردم بغلم و جلوی کامپیوتر نشوندم. تو هی سعی می کردی به سمت صفحه کلید بری و روی دکمه ها دست بزنی. من هم برات یه صفحه ورد باز کردم و تو این کلمات رو تایپ کردی. « خههههههههههههههههو.............ت7هاغر56یطططططططططططططسشی  ./ ..  ر ل قققظقققققققققققققققققق » عزیزم! به چه زبونی نوشتی؟ فکر کنم به زبون نی نی ها باشه.   ...
13 تير 1391

آیین در پارک آبشار تهران

عزیزتر از جانم! دیروز بعد از ظهر برای اولین بار با بابا رفتیم پارک آبشار تهران. به همین خاطر هم برای تو جدید بود و هم برای ما. پارک خوبی بود و چون فضای اطرافش باز بود، برای بادبادک هوا کردن خیلی مناسب بود. مطمئنم وقتی بزرگ بشی بیشتر ازش خوشت میاد، البته همین دیروز هم معلوم بود کلی داری لذت می بری. دلبندم! از شادی تو، ما هم شادیم. ...
10 تير 1391

بدون عنوان

عزیز دلم! دیروز با هم رفتیم پارک گلها و آرال جون اینا هم اومد اونجا. مثل دفعه پیش دوتاتون هم گرفتین خوابیدین. امروز صبح هم تو رو گذاشتم پیش بابا و یه سری رفتم شرکت و مهد کودک، تا باهاشون صحبت کنم. خدا رو شکر هر دو قبول کردن که برای شروع کار یه روز در میان بریم و ساعت ٢ برگردیم خونه، تا تو کم کم به شرایط جدید عادت کنی و یه کم بزرگتر بشی. عسلم! تا منو داری، غم نداری. ...
8 تير 1391

صدای خنده آیلین

جیگرم! این روزا وقتی می خندی یا ذوق می کنی صداهایی از خودت در میاری و دل ما رو آب می کنی. (دخترم! تو جیک می زنی ما برات می میریم یعنی به عبارتی جیک مردتیم). همچنین وقتی که تو رو جلوی آینه می بریم و خودتو می بینی، کلی می خندی. آخه عزیزم آدم که به خودش نمی خنده. ...
7 تير 1391

خبر بد

دختر عزیزم! این چند روز اخیر حسابی سرمون شلوغ بود. چون دایی علی، دایی مجید و خاله طاهره از خوی به خونمون اومدند و به احتمال زیاد این آخرین بار بود که دایی علی رو می دیدیم، برای اینکه تا چند روز دیگه میره انگلیس، پیش مهری جون و سپهر. ضمنا دیروز تو رو گذاشتم پیش خاله طاهره تا یه سری به بیمه بزنم. ولی متاسفانه  تو بیمه خبردار شدم که درخواست مرخصی استعلاجیم فقط به مدت یک هفته تایید شده و بایستی تا دو هفته دیگه برگردم سر کار. اون لحظه تمام غم عالم ریخت روی سرم و بیشتر به خاطر تو که باید کجا و چجوری بزارم و برم، ناراحت بودم. دیروز واقعا احساس غربت کردم و از اینکه کسی رو اینجا نداریم غمگین شدم.  باشه خدا بزرگه. امیدوارم یه ر...
6 تير 1391

اولین دیدار آیلین و آرال

دختر عزیزم! چند وقت پیش توی نی نی وبلاگ سوال کردم که از مامانا کسی سمت خونمون هست؟ خوشبختانه یه نفر به عنوان مامان آرال پیام گذاشته بود که تازه به محله ما اومدن. دیروز بالاخره فرصت کردم بهشون زنگ بزنم و فهمیدیم که خیلی بهمون نزدیک هستند. توی پارک گلها با هم قرار گذاشتیم و عصر باهم رفتیم و آرال جونو دیدیم. بعد از آشنایی فهمیدیم نکات مشترک زیادی داریم و می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. مطمئنم اگر شما هم یه کم بزرکتر بشید می تونید همباریهای خوبی برای هم باشید. البته آرال جون از تو بزرگتره و الان یکسال داره. در اولین دیدار که دوتاتون هم بعد از کمی ورجه وورجه کردن گرفتین خوابیدین، ببینیم در دیدارهای بعدی چیکار می کنید. ناز...
4 تير 1391

آیلین و عمه کتی

عزیزتر از جونم! عصر دیروز عمه کتی و عمو علیرضا به دیدنت اومدن و برات کادو آوردن از اینجا بهشون میگیم دستتون درد نکنه. اولش که اومدن، تو خواب بودی ولی دل عمه کتی طاقت نیاورد و اومد بالا سرت تا تو رو ببینه و تو هم با صدای ما بیدار شدی. بعد از رفتن مهمونا، احساس کردم حوصلت سر رفته. به همین خاطر بردیمت بیرون و موقع برگشتن توی کالسکه خوابت برد. به خونه که رسیدیم دیگه بیدار نشدی و تا صبح خوابیدی. البته ساعت ٦ صبح بیدار شدی و دنبال کسی بودی باهات بازی کنه ولی وقتی دیدی من خوابم، یه مدتی با خودت بازی کردی و بعدش خوابت برد. عزیزم! بیشتر از تمام دنیا دوستت داریم. ...
3 تير 1391

آیلین در کنار دنیا

آیلین جونم! دیشب رفتیم دیدن دایی محمد اینا و دیدیم عمه تهمینه اینا هم اونجا هستند. به همین خاطر تونستیم دنیا جونم ببینیم که حسابی شیطون شده بود و بپر بپر می کرد. خیلی هم دوست داشت دست تو رو بگیره و باهات بازی کنه ولی فعلا دوتاتونم کوچولو هستین و بلد نیستین بازی کنید. امیدوارم هر چه زودتر بزرگ بشید و همبازیهای خوبی برای هم باشید. در ضمن دایی جان کادوی تولدت رو هم بهت داد که از اینجا ازشون تشکر می کنیم.  ...
2 تير 1391

خاطره آخرین روز بهار

نازنینم! دیروز وقتی داشتیم میرفتیم پارک گلها، چند قطره بارون اومد و قطع شد. بهد از مدتی که توی پارک نشسته بودیم بابا با بستنی خوشمزه از راه رسید. تو راه برگشت به خونه بارون شدیدی شروع شد و با اینکه تو رو حسابی توی کالسکه پوشونده بودیم ولی بارون بهت خورده بود و قیافت خیلی دیدنی شده بود. از ترس اینکه سرما نخوری ما زیر بالکن ایستادیم و بابا رفت خونه تا ماشینو بیاره. عزیزم بابا بخاطر تو کلی خیس شد. در ضمن دیروز بعد از کلی تلاش تونستی بچرخی. ولی بعدش از اینکه نمی تونستی به پشت برگردی عصبانی شده بودی. دختر شیرینم! خیلی دوستت داریم. ...
1 تير 1391