خاطره آخرین روز بهار
نازنینم! دیروز وقتی داشتیم میرفتیم پارک گلها، چند قطره بارون اومد و قطع شد. بهد از مدتی که توی پارک نشسته بودیم بابا با بستنی خوشمزه از راه رسید. تو راه برگشت به خونه بارون شدیدی شروع شد و با اینکه تو رو حسابی توی کالسکه پوشونده بودیم ولی بارون بهت خورده بود و قیافت خیلی دیدنی شده بود. از ترس اینکه سرما نخوری ما زیر بالکن ایستادیم و بابا رفت خونه تا ماشینو بیاره. عزیزم بابا بخاطر تو کلی خیس شد.
در ضمن دیروز بعد از کلی تلاش تونستی بچرخی. ولی بعدش از اینکه نمی تونستی به پشت برگردی عصبانی شده بودی. دختر شیرینم! خیلی دوستت داریم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی