وداع با پدر جون
دختر نازم! وقتی که این وبلاگ رو برات درست کردم، تصمیم داشتم که به غیر از خاطرات خوب و لحظات شاد چیز دیگری در اینجا ننویسم. ولی چه کنیم که روزگار چهره تلخی هم داره که راه گریزی برای هیچ کس باقی نمی گذاره و دیر یا زود طعم تلخ جدایی رو به همه نشون میده و افراد رو مجبور میکنه که با عزیزترین نزدیکانشون خداحافظی کنند و هیچ امیدی برای دیدار مجددشون نداشته باشند. حالا اگر این عزیز، پدر آدم باشه که جای خودش رو داره و همه ما می دونیم که هیچ کسی نمیتونه جای خالیش رو برامون پر کنه.
دختر گلم! متاسفانه صبح روز 12 اسفند بهمون خبر دادند که حال پدر جون خوب نیست و به همین خاطر سریع جمع شدیم و با مادر جون و خاله پروانه و خاله افسانه و عمو مسعود راهی خوی شدیم ولی متاسفانه تا ما برسیم همه چی تموم شده بود و موفق نشدیم چهره آروم و مهربون پدر جون رو مجددا ببینیم. خلاصه که لحظات بسیار تلخی رو تجربه کردیم، بطوریکه حتی طاقت یادآوریش رو هم ندارم و امیدوارم نه تنها برای ما بلکه برای هیچ کسی تکرار نشه.
عزیزم! یه جایی که خیلی دلم برات سوخت، لحظه ای بود که توی مراسم ختم به عکس پدر جون نگاه کردی و خیلی قشنگ گفتی " پدر جون! زود بیا " . حالا من چطوری باید بهت توضیح بدم که دیگه امکان دیدار مجدد پدر جون برای هیچ کس مقدور نیست و همگی از وجود این نعمت بزرگ محروم شدیم.
دلبندم! فقط این رو بخاطر داشته باش که تنها در این اتفاقات ناگوار و روزهای سخت هستش که آدم میتونه دوستان و یاران واقعی رو از غیر واقعی تشخیص بده. از تمام کسانی که به هر نحوی، همدردی و همدلیشون رو به ما اعلام کردند ممنونیم و امیدواریم بتونیم توی شادیهاشون باهاشون سهیم بشیم.