تولد بابا جون
آیلین جونم! دیروز صبح تو رو گذاشتم مهد کودک و خودم هم رفتم سر کار. نزدیک ساعت ١٢ یه جلسه پیش اومد و نتونستم بیام دنبالت. به همین خاطر به خاله نسیم گفتم که بیاد تو رو از مهد برداره و با مهد کودک هم هماهنگ کردم. خاله نسیم هم که خیلی وقت بود تو رو ندیده بود و فقط عکساتو توی وبلاگ دیده بود فکر میکرده که خیلی بزرگ شدی و با اینکه تو توی بغل مربیت بودی گفته که آیلین رو بیارین ببرم. اونا هم شک کرده بودن و دوباره با من تماس گرفتن تا مطمئن بشن. برای ناهار هم رفتیم خونه خاله نسیم و امیرعلی جون از دیدنت خیلی خوشحال شد و تقریبا همه عروسکهاشو آورد و دور تو چید. امیرعلی خیلی مهربون بود چون هر کدوم از عروسکها و ماشیناشو بهت نشون میداد و تو ...