يه عصر جمعه خاطره انگیز
دخترم، تمام هستی من! عصر جمعه رفتیم پارک آبشار تهران و چون دفعه پیش که اونجا رفته بودیم، تو خیلی کوچولو بودی، تا بالا نرفتیم و همه جای پارک رو ندیدیم. برای همین ایندفعه تصمیم گرفتیم تا چشمه بریم و از اونجایی که عشق بالا رفتن رو داری، از اینکه داشتیم بالا می رفتیم و می تونستی تمام شهر رو از اون بالا ببینی، خیلی خوشحال بودی.
دختر گلم! وقتیکه به چشمه رسیدیم، با دیدن آب خواستی که داخل آب بری. ما هم گذاشتیم تا پاهاتو به آب بزنی. اونقدر از اینکار خوشحال بودی که مثل اینکه تمام دنیا رو بهت داده بودند.
ولی متاسفانه یه رعد و برق، باد و بارونی شروع شد که نگو. یه کم صبر کردیم تا بلکه آروم تر بشه لکن همچنان ادامه داشت. به همین خاطر ما هم مجبور شدیم با اون وضعیت بیاییم پایین. در تمام طول مسیر، بابا جون تو رو بغل کرده بود تا کمتر خیس بشی. وقتی پای ماشین رسیدیم، آب از سر و روی هممون می چکید. عزیزم! خلاصه که عصر خاطره انگیزی شد و هر وقت یادش میفتیم، کلی می خندیم.