آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

آیلین و سیزده بدر 92

دختر ناز گلم! روز سیزده بدر که مصادف با ١٣ فروردینه، همه میرن به دامان طبیعت و از طبیعت که در حال نو شدنه لذت می برن. ما هم همگی رفتیم باغ عمه فاطمه و کلی بهمون خوش گذشت و حتی شاممون رو همونجا خوردیم و برگشتیم. راستی تا یادم نرفته بگم که بابا جون هم که بعد از روز چهارم عید به تهران رفته بود، پیشمون برگشت و روز سیزده بدر با هم بودیم. عزیزم! امیدوارم همیشه بزرگترها کنارمون باشند و خدا بهشون سلامتی بده. ...
13 فروردين 1392

آیلین در تحویل سال 92

نازنینم! روز دوشنبه یکدفعه تصمیم گرفتیم تا قبل از سال تحویل بریم خوی و پیش مادر جون اینا باشیم و برای همین سریع وسایلمون رو جمع کردیم و صبح روز سه شنبه راه افتادیم. خدا رو شکر بدون هیچ مشکلی رفتیم و شب اونجا رسیدیم و از همه مهمتر اینکه تو هم بیشتر مسیر رو توی خواب ناز بودی و اذیت نشدی. همه از دیدنت کلی ذوق کردن و خوشحال شدند. دلبندم! زمان تحویل سال نو بعد از ظهر ساعت ٢:٣١ بود و تا اون موقع آماده شدیم و پای سفره هفت سین نشستیم و برای همه عزیزانمون در سال جدید آرزوی سلامتی و کامیابی کردیم. ضمناً کلی کادوهای با ارزش گرفتی که دست همگی درد نکنه، از جمله بابا جون که برای هر دومون سکه خریده بود و ازش خیلی ممنونیم. عزیزم! من از ن...
1 فروردين 1392

آیلین و روز درختکاری

از درخت آموز آیین محبت را              که سایه از سر هیزم شکن هم، بر نمی دارد فرشته کوچولو من! هیچ درختی تناور نمی گردد مگر آنکه بادهای بسیار بر وی بوزد. چرا که با هر پیچ و تابی که بر اثر وزش باد بر پیکر درخت پدیدار می شود، ریشه هایش عمیق تر و قویتر می گردد. دلبندم! به مناسبت روز درختکاری و نزدیک بودنش با تولدت، تصمیم گرفتیم یه درخت در اولین سال تولدت بکاریم تا همزمان شاهد بزرگ شدن و قد کشیدن هر دوتاتون باشیم. به همین خاطر جمعه رفتیم و یه نهال بیدمجنون خریدیم و دادیم تا در فضای سبز خونه بکارند. عزیزم! امیدوارم در تمام لحظات زندگیت، همچون درخت، امیدوار، استوار، پایدار...
18 اسفند 1391

اولین شب یلدای آیلین

ای نو گل من! امسال اولین شب یلدایی بود که با شما، فرشته کوچولو، همراه بودیم. یاد شب یلدای پارسال به خیر که توی دلم بودی و برای به دنیا اومدنت لحظه شماری میکردیم و چه قشنگ بود انتظار شب یلدای آینده که کوچولوی نازمون به جمع خانواده اضافه میشه و باعث تجربه کردن یه شب یلدای متفاوت میشه. بله شب یلدای امسال رسید، ولی متاسفانه بخاطر اتفاقات اخیر، هیچ کس دل و دماغ درست و حسابی برای جشن گرفتن چنین مناسبتی رو نداشت. ولی دختر عزیزم! ما فقط به عشق تو و با امکانات موجود، میز شب یلدا رو چیدیم و چند تا عکس ازت گرفتیم. امیدوارم سال آینده، همگی به سلامتی و شادی دور هم جمع بشیم و بتونیم جشن با شکوهی بگیریم. دلبندم! میان همهمه برگهای خشک پاییز،...
5 دی 1391

اولین حضور آیلین در سالگرد ازدواج مامان و بابا

ناز گلم! دیشب به مناسبت سالگرد ازدواجمون، رفتیم خرید و علاوه بر خریدن کادو برای همدیگر، برای شما هم یه توپ قرمز و لباس خریدیم. چون شما هم میوه عشق مامان و بابایی. امروز هم خاله الناز اینا از خوی اومدند و باعث شدند در جشن سالگرد ازدواجمون تنها نباشیم و برای شام رفتیم درکه و جای همه خالی، دیزی خوردیم. در واقع این اولین سالگرد ازدواجمون بود که با وجود تو مزین شده بود. عزیزم! تو و بابا تمام هستی من هستید و از صمیم قلب دوستتون دارم. امیدوارم خدا فرصت کنار شما بودن رو بهم بده تا بتونم از وجود هر دوتان لذت کافی رو ببرم. ...
19 مهر 1391

روز جهانی کودک

آیلین جونم! روزت مبارک! تو کودک ناز و شیرین مایی. بشنو از من کودک من                        پیش چشم مرد فردا     زندگانی، خواه روشن، خواه تیره       هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا دیروز نمایشگاه فرش رفته بودم که خاله فرنوش خبر برپایی نمایشگاه کودک و مادر رو هم بهم داد. من با وجود اینکه خیلی خسته بودم و نای حرکت نداشتم، ولی به عشق تو رفتم و به مناسبت روز جهانی کودک برات لباس و کتاب پازل و چندتا سی دی آموزش زبان گرفتم. معلوم بود که از کتاب پازل خیلی خوشت اومده، چون وقتی ...
17 مهر 1391

آیلین در درکه

آیلین جان! دیروز به مناسبت سالگرد عروسی مامان و بابا رفتیم درکه تا شام بخوریم. برای شام دیزی سفارش دادیم و خاله پروانه دلش نیومد و کمی هم به تو داد. از شانس تو هم، هوا خیلی خوب بود و خیلی سر حال و شاد بودی. عزیزم! تو میوه عشق مامان و بابا هستی. ...
7 مرداد 1391

تولد بابا جون

آیلین جونم! دیروز صبح تو رو گذاشتم مهد کودک و خودم هم رفتم سر کار. نزدیک ساعت ١٢ یه جلسه پیش اومد و نتونستم بیام دنبالت. به همین خاطر به خاله نسیم گفتم که بیاد تو رو از مهد برداره و با مهد کودک هم هماهنگ کردم. خاله نسیم هم که خیلی وقت بود تو رو ندیده بود و فقط عکساتو توی وبلاگ دیده بود فکر میکرده که خیلی بزرگ شدی و با اینکه تو توی بغل مربیت بودی گفته که آیلین رو بیارین ببرم. اونا هم شک کرده بودن و دوباره با من تماس گرفتن تا مطمئن بشن. برای ناهار هم رفتیم خونه خاله نسیم و امیرعلی جون از دیدنت خیلی خوشحال شد و تقریبا همه عروسکهاشو آورد و دور تو چید. امیرعلی خیلی مهربون بود چون هر کدوم از عروسکها و ماشیناشو بهت نشون میداد و تو ...
30 تير 1391