آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

جشن روز جهانی کودک

آیلین جونم! روز جهانی کودک مبارک! دختر گلم! به مناسبت روز جهانی کودک، به همراه فاطمه زهرا و مامانش و خاله فاطمه و هنگامه رفتیم سرزمین عجایب. اونجا علاوه بر امکان استفاده از تمام وسایل، نمایش عروسکی هم به این مناسبت، براتون داشتن که باعث شدن یه روز به یادموندنی برای همه ما بشه. در اصل ما هم به یاد دوران کودکیمون، از خیلی از وسایل بازی استفاده کردیم و کلی لذت بردیم.     اینجا هم خواستیم پیش خرس پو عکس بگیریم که ترسیدی و حتی حاضر نشدی بغل من وایستی.   ...
25 مهر 1394

دخترم، یگانه دلخوشی زندگیم.

دخترم، تمام هستی من! هر روز خدا رو هزاران بار شکر میکنم بخاطر وجود پرمهرت در زندگیمون. بعضی وقتها فکر میکنم که قبل از به دنیا اومدنت، دلخوشیمون چی بود؟ چطور لحظاتمون رو پر می کردیم؟ در حالیکه الان تمام شیرینی زندگیمون از وجود نازنینت نشات میگیره و شیرین زبونیات دلخوشمون میکنه و خنده بر لبهامون میاره.     عزیزم! هر روز بیشتر از قبل شعرهای جدید میخونی و جالبه که بعضی از شعرهای بزرگونه رو هم یاد گرفتی مثل شعر " دختری جون، بله، بیا بریم، من نمیام و ... " و خیلی با ناز و ادا هم اجراش میکنی. یکی از شعرهایی که خیلی بهش علاقه داری " حسنی نگو، بلا بگو " هستش که باعث شده منم ازش به نفع خودم ...
25 مهر 1394

تولد 3.5 سالگی

دختر گلم! از بس که در مورد تولد و کیک تولد صحبت کردی که نهایتا به مناسبت تولد 3.5 سالگیت، بابا جون زحمت کشید و برات کیک تولد خرید و یه کادو کوچولو هم برات تهیه کردیم تا حس جشن تولدت کامل بشه و خالی از لطف نباشه. البته بماند که بعدش میگفتی " پس چرا مهمونا نمومدن؟ ". نفسم! از دیدن کیک تولدت خیلی خوشحال شدی و دیدن همین خوشحالیت برای ما یه دنیا می ارزه. جالبه که بجای " کیک تولد " میگی " تولد " و این باعث میشه که جملاتت خیلی خنده دار بشه. عزیزم! امیدوارم جشن صد سالگیت رو کنار هم جشن بگیریم.   ...
12 مهر 1394

دلنوشته مادرانه

آیلین جونم! چند روز پیش این متن رو خوندم و فکر کردم که وقتی تو بزرگ بشی و نوشته های وبلاگت رو بخونی، من هم پیر شده ام و احتمالا اون موقع همین متن، دقیقا حرف دل من باشه. به همین خاطر دوست داشتم که اینجا بنویسمش. فرزندم : روزی از روزها مرا پیر و فرتوت خواهی دید...و در کارها یم غیر منطقی !! در آن وقت لطفا به من کمی وقت بده و صبر کن تا مرا بفهمی . هنگامی که دستم می لرزد و غذایم بر روی لباسم می ریزد؛ هنگامی که از پوشیدن لباسم ناتوانم؛ پس صبر کن و سالهایی را به یاد آور که کارهایی که امروز نمیتوانم انجام دهم، به تو یاد میدادم. اگر دیگر جوان و زیبا نیستم؛ مرا ملامت نکن و کودکی ات را به یاد آور، که تلاش میکردم تو را زیبا و خوشبو کنم ....
12 مهر 1394
1