آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

رفتارهای جالب آیلین جونم

دختر نازنینم! دلم برات بگه که دیگه توی انجام خیلی از کارها مستقل شده ای و جالبه که وقتی میخوای کاری رو خودت انجام بدی میگی " آیلینم" و وقتی که می فهمی نمی تونی انجامش بدی میگی " من نیستم ". الان دیگه کفش و لباسهاتو خودت درمیاری و به غیر از بلوز که یکم برات سخته، بقیه رو خودت می تونی بپوشی. از همه جالبتر اینه که دو ماه پیش یکدفعه انقلاب کردی و تصمیم گرفتی که خودت بری دستشویی و اینطور عمل میکردی که بعد از اینکه اعلام میکردیش، خیلی با مزه میگفتی " برو بیشین اونجا " و روی مبل رو نشون میدادی و تا موقعی که مطمئن نمیشدی که نشستیم به اصرارت ادامه میدادی. بعد از رفتن و انجام دادن کارت صدام میکردی. عزیزم! هر چند به ...
30 دی 1393

تولد 34 ماهگی

دختر نازم! تولد 32 ماهگیت مبارک! نفسم! علاوه بر جشن یلداهایی که داشتیم، توی مهدتون هم جشن بزرگی براتون گرفتن و عکسهای خوشگلی هم ازتون گرفته بودند که دقیقا در ماهگرد تولدت بهمون دادن. قربون دخترم برم که اینقدر لباس سنتی بهش میاد. البته مجبور شدم از روي عكسهات، عكس بگيرم. اگه بي كيفيت بود ديگه ببخشيد. ايشالله بعدا اسكنشون مي كنم. عزیزم! از خداوند متعال استدعا دارم که همیشه تو رو در پناه خودش حفظ کنه و سعادت تجربه لحظات شیرین با تو بودن رو نصیبمون کنه.     ...
20 دی 1393

تولد آنوشا جون

دخترنازم! یکی از دوستان محبوبت آنوشا جون، دختر خاله سمانه هستش که رابطه دوستانه خیلی خوبی با هم دارین. چند بار با هم پارک و خانه کودک رفتیم. چون چند سالی هم از تو بزرگتره، خیلی خوب با هم بازی میکنید. جمعه هم به مناسبت جشن تولدش، خونشون دعوت بودیم و با وجود اینکه کوچکترین عضو این مهمونی بودی، کلی جشن رو مدیریت میکردی مثلاً تا بچه ها شیطونی و سر و صدا میکردن، میگفتی " بچه ها! بسه، سیس " یا یه اسباب بازی شبیه کنترل پیدا کرده بودی و سمت تلویزیون میگرفتی و به خیال خودت آهنگها رو عوض میکردی و رو به مهمونا میگفتی " بچه ها! نانای ". یه بادکنک هم برداشته بودی و سعی میکردی به بادکنکهایی که از سقف آویزون شده بودند، بزنی. در ضم...
20 دی 1393

حکایت روزهای زمستان

دخترنازم! در این روزهای سرد زمستون، دیگه خیلی نمی تونی توی پارک بازی کنی. به خصوص که اغلب مواقع هم پارک خلوته و خبری از بچه ها نیست. مگر اینکه سگی، گربه ای و ... باشه و تو باهاش سرگرم بشی. جالبه که اصلا از هيچ حيووني هم نمی ترسی. حتی اوندفعه یه سگ بزرگ توی پارک بود و من احساس کردم که خیلی گشنه است. همین که گفتم باید چیزی براش بیاریم بخوره، سریع دست منو گرفتی که بریم براش از نونوایی نزدیک اونجا نون بیاریم. بعد از اینکه نون هم آوردیم اصرار داشتی که با دست خودت بهش بدی و هر چقدر من میگفتم که بنداز جلوش تا خودش بخوره، رضایت نمیدادی. چیکار کنیم که دختر شجاع منی دیگه.     عزیزم! خدا رو شکر دوستان خوبی داری...
13 دی 1393

شب يلدا مبارك

دخترگلم! خوشبختانه امسال شب یلدای پرباری داشتیم. چون یه شب قبل از یلدا خونه دایی محمد دعوت بودیم که همه دور هم جمع بودند. به خصوص که دنیا, آرتین و آرمیتا هم اونجا حضور داشتن و همبازیهاي خوبي برات بودن و باعث شدن همش سرگرم بازی و شیطنت باشین و کمتر حوصله ات سر بره. به طوریکه یک لحظه حاضر نشدین وایستین تا ازتون عکس بگیرم.     نازنينم! شب یلدا هم خاله افسانه دعوت کرد و دستش درد نكنه خيلي بهمون خوش گذشت. اونجا هم با مرغ عشقهای نازی که جدیدا خاله گرفته بود، کلی سرت مشغول شد. مرغ بیچاره مدام از دست تو فرار می کرد و تا فرصت گیر میاورد میدوید ميرفت توی قفس.   ...
2 دی 1393

اولين تئاتر عروسكي

دختر نازم! جمعه براي اولين بار برديمت تئاتر عروسكي در سراي محله شهرك آزمايش. خوشبختانه تئاتر موزيكال و خوبي بود بخصوص كه قورباغه هم داشت و به حركاتش مي خنديدي. ولي وقتي خواستم ببرم از نزديك باهاش عكس بندازي، دوست نداشتي بهش نزديك بشي. البته فكر كنم به خاطر اين بود كه اون موقع يه كم مريض و بي حال بودي.   ...
2 دی 1393

سرشار از حس قشنگ مادرانه

دختر نازنينم! وقتي كه شونه رو برميداري و خيلي با ظرافت موهام رو شونه ميزني، وقتي كه با دقت تمام دكمه هاي لباسم رو باز مي كني و كمك مي كني تا لباسهام رو در بيارم، وقتي كه سرفه مي كنم ميايي و خيلي آروم از پشتم ميزني تا سرفه ام قطع بشه، وقتي كه شوق و اشتياقت رو براي گذاشتن سرم روي پاهات و لالايي خوندنت رو مي بينم، وقتي كه خيلي با احساس منو مي بوسي و ميگي " مامان دوست " ( يعني دوست دارم )، وقتي كه اظهار خستگي مي كنم سريع ميايي و نازم مي كني و مي بوسي، وقتي كه احساس مي كني از دستت ناراحتم و ميايي با تمام احساس ازم مي پرسي " مامانى! با من دوست نيستي؟ "، وقتي كه ديدي مريض شده ام و در عين ...
2 دی 1393
1