آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

شیطنتهای آیلین

دخترک شیطونم! این روزا دیگه نسبت به همه چیز مثل کنترل تلویزیون، گوشی موبایل، تلفن و ... کنجکاوی نشون میدی و دوست داری اونها رو خوب بررسی کنی و وقتیکه از دستت می گیریم گریه می کنی. جالب اینجاست که وقتی خودکار رو برای اولین بار دستت گرفتی، خیلی سریع دکمه فشاریش رو پیدا کردی و مثل آدم بزرگها هی سر خودکار رو می آوردی بیرون و می بردی تو.  ضمناً دیگه تو مسیر رفت و برگشت به مهد نمی خوابی و مدام از صندلیت خم میشی تا ببینی چه چیزی دم دستت هست برداری. دخترک شیرینم! چند وقتی هست که زبونت رو میزنی به سقف دهنت و خیلی بامزه صدا در میاری و همزمان سرت رو به این طرف و اونطرف می چرخونی.   دختر باهوشم! به محض اینکه کنترل تل...
26 آبان 1391

یه خبر بد

آیلینم! متاسفانه بابا دیشب به خاطر فوت مامان منصور (مادر بزرگش) مجبور شد بره مشهد. برای همین ما تنها موندیم و لازمه از اینجا به تمام عزیزانشان از جمله مامان مهین تسلیت بگیم و از خداوند متعال بخواهیم که روحشان را شاد و مورد رحمت خودش قرار دهد. عزیزم! دعا می کنیم خداوند سایه بزرگترها رو هرگز از سرمون کم نکنه و اجازه بده از اینکه در کنارمون هستند، نهایت لذت رو ببریم. آمین ...
24 آبان 1391

آیلین نابغه

عزیز دل مامان! دیروز علاقه شدیدی به کامپیوتر پیدا کرده بودی و مثل آدمای حرفه ای دو دستت رو روی کیبورد گذاشته بودی و فقط به مانیتور نگاه می کردی و تند تند روی کیبورد میزدی. نکته جالب اینجاست که نمی دونم چطوری سریع عکس صفحه مانیتور رو عوض کردی و یه عکس کارتونی گذاشتی که تا الان ما از وجود چنین عکسی در کامپیوتر بی خبر بودیم و یکسری تغییرات دیگه توی کامپیوتر ایجاد کردی که عمراً ما بتونیم با صفحه کلید این کارها رو انجام بدیم. دلبندم! معلومه که دختر نابغه ای هستی. ...
20 آبان 1391

فیلمهای مهد کودک آیلین

عسلم! امروز از مهد کودک یه سی دی بهم دادند که حاوی فیلمهایی بود که توی جشنهای مختلف مثل روز جهانی کودک ازتون گرفته بودند. دختر شیرینم! از بس شیرین کاریهات برام جذاب بود که نتونستم منتظر بشم تا بابا بیاد. برای همین یه بار خودم دیدم و یه بار هم با بابا نشستم تماشا کردم و هر بار هم کلی لذت بردم. ضمناً با دیدن این فیلمها، با بابا به این نتیجه رسیدیم که با وجود اینکه کوچکترین عضو مهد هستی ولی خوشبختانه میتونی گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون و از حقت دفاع کنی. حالا این فیلمها رو نگه میدارم تا وقتی بزرگ شدی، ببینی و خودت هم به این مسئله پی ببری. عزیزم! ............ دیگه نمی دونم باید چی بگم؟؟؟؟؟؟؟ فقط میگم دوستت دارم. ...
17 آبان 1391

آیلین و آقا جون مهربونش

نفسم! روز دوشنبه سر کار نرفتم و پیشت موندم تا حالت زودتر خوب بشه و خدا رو شکر نسبت به روزهای قبل بهتر بودی، ولی باز هم تب و حالت تهوع رو داشتی. امروز، هم به خاطر تو و هم به خاطر آقا جون موندم خونه. چون امروز آخرین روزیه که آقا جون پیشمون هستند. از طرفی هم اونقدر از سر کار تماس گرفتند که چندین بار آقا جون مهربون مجبور شدند تو رو روی پاهاشون بزارند و بخوابونن و یا موقع گریه کردن بگردونن تا آروم بشی. از اینجا از آقا جون هم خیلی متشکریم که به خاطر ما اومدند تهران و ما رو کلی خوشحال کردند. امروز خودم هم حالم خوب نبود و ضعف خیلی شدیدی داشتم ولی از بس نگران حال تو بودم که از حال خودم غافل می شدم. بعد از راهی کردن آقا جون، باز هم بردیمت د...
16 آبان 1391

تولد 8 ماهگی

عشق مامان و بابا! تولد ٨ ماهگیت مبارک! صبح روز تولدت کمی حالت بهتر بود و برای همین آوردمت مهد کودک. ولی متاسفانه وقتی مابین روز بهت سر زدم کمی تب داشتی. لذا زودتر اومدم دنیالت و اومدیم خونه. ولی بعد از ظهر خیلی راحت خوابیدی و وقتی بیدار شدی سرحال بودی. به خاطر همین با هم به خونه خاله هنگامه که دعوت کرده بودند، رفتیم تا هم روز تولدت خیلی یکنواخت نباشه و هم آقا جون تنها نمونند. خدا رو شکر اونجا هم حالت خوب بود و برای خودت شیطونی میکردی و بعد از کمی هم خوابیدی. چون خوابت رو اونجا کرده بودی، آخر شب که برگشتیم خونه با کلمات نامفهوم  و خیلی بامزه حرف میزدی و اصلاً خیال خوابیدن نداشتی تا اینکه ساعت ٣.٥ شب تونستم بخوابونمت. جیگرم!...
14 آبان 1391

دختر عزیزم

دختر نازنینم! جمعه صبح آقا جون از مشهد اومدند پیشمون و ما رو کلی خوشحال کردند. در ضمن کادوهای بسیار خوبی برات آوردند که یکی از آنها بافتنیهای خوشگل مامان مهین بود که خیلی خیلی ازشون ممنونیم. همچنین اون شب با هم رفتیم پارک دره فرحزاد و کمی قدم زدیم. ولی از بد شانسی شنبه شب تب کردی و من از ترس اینکه تبت بالا بره، اصلاً خوابم نبرد و تا صبح بالا سرت بودم و بهت استامینوفن می دادم و مدام دست و پاهایت رو آب میزدم تا اینکه صبح بردیمت دکتر. بعد از دادن داروهای جدید، تبت قطع شد ولی هر چی میخوردی بالا می آوردی. ما هم دوباره نگران شدیم و یه دکتر دیگه بردیمت و از مهمونی رفتن منصرف شدیم. به همین خاطر آقا جون ...
13 آبان 1391

غذاهای آیلین

عزیز دلم! تا به امروز مزه بیشتر خوراکیها مثل ماست، عدسی، خوراک لوبیا، مرغ، بیسکویت مادر، شیرین گندمک، سرلاک و زرده تخم مرغ و میوه هایی مثل موز، سیب، هلو، خرمالو، گلابی و لیمو شیرین رو چشیدی و همه رو دوست داری. ضمناً جدیداً همراه ما سر صبحانه میشینی و لقمه های کوچویوی نون و کره رو که بهت میدیم، با لذت میخوری و اشتهای ما رو هم باز می کنی. جیگرم! خیلی خیلی دوستت داریم. ...
10 آبان 1391

آیلین خوش اخلاق

ناز گلم! دیشب به خاطر اینکه کمی حالت سرماخوردگی داشتی، بردیمت دکتر تا مطمئن بشیم که مسئله جدی وجود نداره. جالب اینجاست که وقتی دکتر تو رو روی تخت گذاشته بود و داشت معاینه میکرد، برای خودت دست و پا می زدی و می خندیدی. دکتر هم با کمال تعجب گفت که "بچه های دیگه در این وضعیت گریه و بی تابی می کنند. معلومه که ایشون دختر خوش اخلاق و اجتماعی هستند". خدا رو شکر تمام چیزایی که از نظر ما مسئله خاصی به نظر می رسید، از نظر دکتر طبیعی بود و موردی نداشت. عزیزم! سلامتی تو، بهترین هدیه خدا به ماست. ...
7 آبان 1391

خرید رفتن آیلین

خانم گل! امروز صبح برای خرید رفتیم فروشگاه هایپراستار و تو رو قسمت جلوی چرخ دستیهای فروشگاه نشوندیم. تو هم خیلی خوب از میله جلویی گرفته بودی و هی پاهات رو تاب میدادی. یه جایی نگو خوابت گرفته و اصلاً صدات در نیومده، فقط بابا جون دیده بود که کم کم سرت داره به طرف پایین میاد و به خاطر همین سریع بغلت کرده بود تا راحتتر بخوابی. عزیزم! خیلی خیلی دختر گلی هستی . ...
5 آبان 1391