آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

مامان و بابای نگران

آیلین عزیزم! دیروز کلی من و بابا رو نگران کردی چون تا حالا سابقه نداشت اینقدر بیرون روی ( شماره ٢)  داشته باشی. ولی بعد از اینکه با کلی تلاش تونستیم با دکترت تماس بگیریم، گفت اگر تب نداره و استفراغ نمی کنه و خوب شیر می خوره، جای نگرانی نیست. تو هم که ماشالله اشتهات خوب بود، به همین خاطر ماهم خیالمون راحت شد. اینم عکست با پیراهنی که خاله نسیم جون برات هدیه آورده بود: ...
3 خرداد 1391

عیدیهای آیلین

دختر نازنینم! دیروز با بابا رفتیم خرید و با عیدیها و کادوهات سکه خریدیم تا در آینده، برای خودت استفاده کنیم. ضمنا کادوی تولد پسرعموت رو هم که قراره خرداد ماه به دنیا بیاد، خریدیم. مبارک هر دوتاتون باشه. در طول اون مدت تو آروم، توی کالسکه نشسته بودی و اطراف رو نگاه می کردی. هر چی باشه تو هم یه خانمی و از دیدن طلا لذت می بری. ...
3 خرداد 1391

دخترم آیلین

دختر عزیزم! چند روز پیش یه پشه ناقلا دستتو نیش زده بود به همین خاطر من که مخالف زدن توری به پنجره ها بودم به خاطر تو رضایت دادم. بابا هم زحمت کشید و پیگیری کرد تا اینکه دیروز نصب کردند. ضمناً دیروز یه اتفاق جالب هم افتاد. با آرامش داشتی شیر می خوردی، یکدفعه شیر خوردنو متوقف کردی و زل زدی به چشمای من و چندتا خنده خوشگل کردی. من که تازه داشتم کیف می کردم یکهو زدی زیر گریه و دم گوشم جیغ کشیدی. بعداً فهمیدم خوابت میاد و بی حوصله شدی. خوب عزیزم اگه خوابت میاد بخواب، چرا مامانو جن زده میکنی؟ ...
3 خرداد 1391

آیلین در پارک جمشیدیه

نازنینم! دیروز صبح مجبور شدیم تو رو از خواب ناز بیدار کنیم تا هر چه زودتر برای تمدید قرارداد با مستاجرمون بریم بیرون. به همین خاطر تمام مسیر رفت و برگشت رو خواب بودی. بعد از ظهر هم تازه خوابیده بودی که برداشتیمت و رفتیم پارک جمشیدیه. اونجا هم چون خبردار شده بودند تو قراره بری، از طرف صدا و سیما برنامه گذاشته بودند و به همین خاطر حسابی شلوغ بود. ولی هوا خیلی خوب بود و چون تو کنارمون بودی کلی لذت بردیم. ضمناً دیروز خیلی خوش خنده شده بودی و با کوچکترین حرکت می خندیدی و دل من و بابا رو آب می کردی. عزیزم امیدوارم همیشه غنچه خنده بر لبات نقش بسته باشه. ...
3 خرداد 1391

آیلین و عروسکهایش

دلبندم! دیروز با هم رفتیم سه شنبه بازار نزدیک خونه و یه گشتی زدیم و یه چیزی خریدیم که بعدا میگیم چی بود. ولی چون موبایلم شارژش تموم شده بود و ترسیدیم بابا نگران بشه، زود برگشتیم خونه. عزیزم! دیروز عروسکهاتو چیدم دورت و ازت عکس گرفتم. تو هم تا چشم منو دور میدیدی اونارو میگرفتی و تو دهنت می بردی. من مونده بودم عکس بگیرم یا عروسکهارو از دست تو نجات بدم. آیلینم! به عشق تو نفس می کشم. ...
3 خرداد 1391