آیلین اسماعیل پورآیلین اسماعیل پور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
راشینراشین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آیلین و راشین، شمعهای روشنی بخش زندگیمون

2 ماهگی

دیشب برای اولین بار بردیمت فست فود. البته تو که نمی تونستی پیتزا بخوری ولی بعدا به طور غیر مستقیم شیر - پیتزا می خوری.اونجا که پر از بچه های همسن و بزرگتر از تو بود و از هر طرف صدای جیغ و گریه شون میومد، تو آروم تو خواب ناز بودی. راستی آیلین عزیزم! تولد 2 ماهگیت مبارک!   امروز هم واکسنهای 2 ماهگیت را زدی. من که اصلا دلشو نداشتم که ببینم بهت آمپول می زنن، به خاطر همین بابا زحمتشو کشید و پاتو نگهداشت تا واکسنت را بزنند. تو هم مثل دخترهای شجاع فقط اولش گریه کردی، به طوریکه بعد از چند لحظه که لباساتو می پوشوندیم داشتی می خندیدی. ولی بعد از 2 ساعتی لرزش شدیدی گرفته بودی و دستات سرد بود. من که خیلی ترسیده بودم به مادر ج...
3 خرداد 1391

اولین گردش در حیاط

آیلین گلم! دیروز بعد از ظهر مثل اینکه حوصله ات سر رفته بود و بهانه گیری می کردی به همین خاطر تصمیم گرفتم برای اولین بار ببرمت حیاط خونمون و بگردونمت. اونجوری که من فهمیدم تو هم بدت نیومد چون همش داشتی اینور و اونورو نگاه می کردی و هر از گاهی لبخند می زدی. دخترم! اینجور که به نظر می رسه تو هم مثل من به گل و طبیعت علاقه مندی و احساس آرامش می کنی. خوشبختانه بعد از مدتی بابا هم از راه رسید و از خوردن بستنیهایی که به سفارش من خریده بود، لذت بردیم و کنار گلها عکس انداختیم. ...
3 خرداد 1391

خواب آیلین

دختر نازم! دیروز صبح زود خاله افسانه اومد خونمون و چون تو رو از ١٣ فروردین به بعد ندیده بود، نتونست منتظر بشه بیدار بشی و خودش بیدارت کرد. تو هم تلافی کردی و از ذوق دیدن خالت تا ١.٥ شب درست و حسابی نخوابیدی. من نمی دونم نی نی به این کوچولویی چرا اینقدر خوابش کمه؟  اینم عکس شکار لبخندت موقع خواب: ...
3 خرداد 1391

دختر فهمیده

آیلین جان! دیروز بعد از ظهر تو رو با کالسکه بردمت بیرون تا یه چرخی بزنیم ولی نمی دونم چرا بی تابی کردی. به همین خاطر من هم برگشتم خونه و از رفتن به خرید منصرف شدم. بابا هم وقتی اومد، حال مریضی داشت و چون بیحال بود، زودتر خوابید. تو هم نامردی نکردی و وقتی دیدی من دست تنهام ساعت 11.5 شب، که تا حالا سابقه نداشته، گرفتی خوابیدی. قربون دختر فهمیده ام برم . ...
3 خرداد 1391

آیلین و آنیشا

دخترم! دیروز وقتی تو اتاقت بودیم با هم تصمیم گرفتیم اسم عروسکی را که برای دوران کودکی مامان بود، آنیشا بزاریم. معلوم بود تو هم ازش خوشت میاد چون وقتی کنارت گذاشتم دستتو بردی زیر دستش و سمت اون خم شدی و کلی هیجان از خودت نشون دادی . البته فعلا اون بزرگتر از تو هستش. ...
3 خرداد 1391

گردش در پارک چیتگر

آیلین نازنینم! دیروز صبح بند و بساطمونو برداشتیم و رفتیم پارک چیتگر و چون بابا برای ماموریت باید می رفت یزد، بعد ازخوردن ناهار زود برگشتیم خونه. خاله افسانه هم برای اینکه ما تنها نمونیم اومد و شب پیشمون موند. ...
3 خرداد 1391

آیلین در بانک

آیلین عزیزم! دیروز برای گرفتن نامه بیمه، با بابا رفتیم پیش دکتری که تو را به دنیا آورده بود. بعد از اون هم رفتیم بانک. توی بانک وقتی نوبت گرفتیم دستگاه شماره 436 رو داد و این در حالی بود که حدود 200 نفری جلو ما نوبت داشتند. ولی یه آقایی وقتی تو رو بغلمون دید شماره 399 خودش را بهمون داد و از همه جالبتر اینکه زیاد نگذشته بود که یه خانمی شماره 298 را داد که با این شماره فقط 3 نفر به نوبت ما مونده بود. مثل اینکه مسابقه برای انجام کار خیر بود. الان تنها می تونم بگم از اینکه بین مردمان مهربون زندگی می کنیم، خوشحالم. به همین خاطر به بابا جون توصیه کردم از این به بعد هر وقت کار بانکی داشت تو رو با خودش ببره. ...
3 خرداد 1391

اولین روز مادر

دختر خوشگل من! دیروز اولین روز مادری بود که من مادر بودم و به خاطر وجود تو به خودم افتخار می کردم. واقعا مادر شدن حس عجیب و غیر قابل وصفه. در اصل تو هم عضوی از جامعه زنان کوچک و مادران آینده هستی، پس از صمیم قلب میگم عزیزم روزت مبارک . ...
3 خرداد 1391

آیلین و مهمانداری

آیلین جونم! این دو روز اخیر حسابی سر من و تو شلوغ بود، چون ظهر روز چهارشنبه ،خاله افسانه سرزده اومد پیشمون و بعد از اونم خاله طاهره که بخاطر رفتن به دوبی اومده بود تهران، اومد خونمون و شب هم پیشمون موند. ظهر روز پنج شنبه هم خاله نفیسه اومد دیدنت و ٢ تا لباس خوشگل هم برات کادو آورد. شب هم وقتی بابا اومد، ما رو پارک دره فرحزاد برد و تو کلی از دیدن گل و گیاه ها خوشحال شدی.   ...
3 خرداد 1391